بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت
#سی_و_هفتم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
••مینو••
همونطور که داشتم موبایل رو میذاشتم رو اون یکی گوشم گفتم: آیناز جان تیام که حالش خوبه، ما هم حالا یه دو یا سه روزی دیرتر میایم، دیگه شماها چرا میخواین بیاین؟ بعدشم آتنا هم داره میاد اینجا!
+ هوووف، باشه، من که حریف تو یکی نمیشم! کاری نداری؟
- نه، التماس دعا!
+ ملتمسیم، خداحافظ
- یاحق
تماس رو قطع کردم و به تیام خیره شدم!
هنوز هم بیهوش بود!
حامد هم که ظاهرا رفته بود پایین به استقبال آتنا!
خواستم برم روی صندلی بشینن که احساس کردم چشمای بسته ی تیام تکون خورد!
سریع برگشتم پشت شیشه که احساس کردم داره چشم هاش رو باز میکنه!
سریع از راهرویی که آیسییو توش قرار داشت زدم بیرون دنبال دکتر یا پرستار!
انگار هیچ کس توی اون طبقه نبود!
- is anybody here?
(ترجمه:کسیاینجانیست؟)
نه خیر!
جوابی نشنیدم!
به سمت آسانسور حرکت کردم و همینکه در رو باز کردم با حامد و آتنا توی که آسانسور مواجه شدم!
سریع عقب رفتم و گفتم: تیام...تیام چشماش رو باز کرده!
حامد گفت:× یعنی بهوش اومده؟
سرم رو به نشانه ی آره بالا و پایین کردم!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
بلأخره حامد با دکتر تیام و چند تا پرستار اومدن!
دکتر و پرستار ها وارد اتاق تیام شدن و بعد از چک کردن وضعیتش و معاینه کردنش دکترش شروع کرد به حرف زدن با تیام!
انگار سؤال میپرسید و تیام هم جواب میداد!
چند دقیقه بعد دکتر اومد بیرون و گفت:= خداروشکر حال جسمانی و سطح هوشیاریش خوبه! تا یک ساعت دیگه هم انتقالش میدیم به بخش!
× میتونیم ببینیمش؟
= بله، مشکلی نداره!
× ممنونم آقای دکتر!
= خواهش میکنم!
و بعد هم رفتن!
بعد از رفتن دکتر و پرستار ها من و آتنا پریدیم توی بغل همدیگه!
بعد از اینکه از آغوش هم جدا شدیم آتنا گفت:~ تو هم میخوای تیام رو ببینی؟
- فعلا شماها برید، منم یه موقع دیگه میرم!
~ باشه هرطور راحتی!
با لبخند جوابش رو دادم که با حامد وارد اتاق شدند!
بعد از کمی صحبت کردن آتنا آروم خم شد و توی گوش تیام چیزی گفت که تیام برگشت و با لبخند به من خیره شد!
لبخندی زدم و برای دست تکون دادم که اون هم آهسته واسم دست تکون داد!
همون لحظه موبایلم زنگ خورد!
موبایل رو از توی جیبم در اوردم که اسم «Ayeh» روی صفحه ی موبایل توجهم رو جلب کرد!
با تصور اینکه دو ساعت باید با آیه سر و کله بزنم بابت قضیه ی بیمارستان اومدنشون پوفی کشیدم و تماس رو وصل کردم!
- بله آیه؟
با صدای آلوده به بغض گفت: سلام!
- و علیک سلام! اتفاقی افتاده آیه؟
مکث کرد!
÷ مینو الآن کجایی؟
- یعنی تو نمیدونی من کجام؟!
÷ نه...منظورم اینه که تو چه شرایطی هستی؟ ایستاده ای، نشسته ای، خوابیده ای؛ کدوم؟
- آیه حالت خوبه؟ زنگ زدی بگی خوابیدی یا وایسادی؟!
با صدای تقریبا بلندی گفت: مینو جواب منو بده!
- خیله خب بابا! چرا حرصی میشی؟! وایسادم!
÷ خب پس بشین!
چشمام رو چرخوندم و پوفی کشیدم و به سمت صندلی حرکت کردم و روش نشستم!
- خب نشستم، بگو کارت رو!
÷ کسی پیشت هست؟
- آیه چرا انقدر طفره میری؟! حرفت رو بزن دیگه!
÷...
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃