• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت84 یه چادر از پشتش دراورد امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت85 امیر جان اول بریم خونه خودمون... امیر : چرا ؟ - بریم بهت میگم اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن... ( امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه) چادرمو برداشتم - واااییی خدااا مردم زیر چادر ( امیر فقط میخندید ) رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم - امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟ امیر : نه اشکال نداره - سویچ لطفن! امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟ - نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار یه ربعی رسیدیم تالار دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن مریم جون بغلم کرد باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای - در عوضش الان راحتم بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲ بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم امیر اومد سمتم امیر: بریم سارا جان - بریم رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین - چشم خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون خونه منو امیر.. تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra