🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗انتظار عشق💗
قسمت7
خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم
اردلان: هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟
(هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته )
اومد دستشو برد سمت چادرم ،که برش داره ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه
صدای هانیه گفتنشو میشنیدم
وای خدااا خودت کمک کن از چاله دراومدم افتادم تو چاه چشمم به مهمونا افتاد
همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق
نشتم روی زمین شروع کردم به گریه کردن « خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم
چرا زمان بر نمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام ...
خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام»
در اتاق باز شد اردلان بود
بلند شدم و ایستادم
اردلان: هانیه چی شده ،؟
چرا اینجوری شدی تو !
- اردلان من هانیه گذشته نیستم ،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت ،اینی که میبینی یه هانیه جدیده ،با عقیده جدید
اردلان: باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟
نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن
(اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید)
اردلان: خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸