💗انتظار عشق💗
قسمت57
موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نماز خونه ،نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن
اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
نگاه کردم فاطمه بود - جانم فاطمه
فاطمه : سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟
فاطمه: شکر ،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی - اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟
فاطمه: شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین - الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام
فاطمه: باشه منتظرت میمونم
وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه
در و باز کردم ،فاطمه کنار حوض نشسته بود
با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد
فاطمه: سلام بر خاله بی معرفت
- سلام
فاطمه: یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟
- واااییی فاطمه دختره ؟
فاطمه: بعللله
- به اقا رضا هم گفتی؟
فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم
- الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم
فاطمه: بریم بیرون خرید؟
- الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم
فاطمه: باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم - چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم
فاطمه: نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ،خونه باشم بهتره - باشه پس خودم میرسونمت
فاطمه: به کشتن ندی مارو
- نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم
فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra