💗 انتظار عشق💗
قسمت65
بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن
در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد
با دیدنم یه کم تعجب کرد
زهرا خانم: سلام هانیه جان ،خوبی؟
- سلام،خیلی ممنون ( حتی جون حرف زدن هم نداشتم )
زهرا خانم: بیا داخل ( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون،واسه همین هیچ کس هیچی نگفت )
رفتم کنارشون ایستادم
فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه
تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم
از ماشین پیاده شدم - سلام
حسین آقا: سلام زنداداش خوبین - شکر
حسین آقا: به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم - چیو
حسین آقا: فردا قراره پیکر شهدا بیارن ،همراه عزیز جون بیاین( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم )
- چشم
بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط
رفتم نشستم کنار حوض
دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه
برقای اتاق و روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم
داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم
نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم
دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت
سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا
من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون
وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد
عزیز جون: هانیه جان همین الان داری میری؟
( نمیدونستم چی بگم)
- جایی کار دارم عزیز جون
عزیز جون: یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟
- نمیدونم ،فعلن خداحافظ
عزیز جون: مواظب خودت باش. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra