🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود. دیگر به زمزمه های محمد گوش نکرد وبا آخرین سرعت به سمتم دوید. وقتی جلوی آن همه غریبه آن هم زیردستانش محکم به آغوشم کشید،فهمیدم که در دروغ گفتن راحت تر شده ام! معلوم بود از من دلگیر نیست. دیگربرایش مهم نبود ما را میبینند،بد است، زشت است. سرم را به سینه ی ستبرش فشرد وهردو نشستیم باگریه در آغوشش زار زدم. روی سرم را بوسید وبا بغض گفت: -خدایا شکرت...شکرت... دودستی سرم را گرفت و در چشمهایم زل زد: -بهار... وبرای اولین بار گریه کرد!! دو قطره اشک همزمان از چشمانش چکید و دوباره سرم را به سینه اش فشرد دیوانه شده بود!! چرا که با صدای بلند فریاد زد: -خدا شکرت!! تمام همکارانش تحت تأثیر قرار گرفته بودند. دانه دانه می آمدند ودست روی شانه‌اش میگذاشتند و من رویم نمیشد بگویم خفه ام کردی! نفس بند آمد انقدر که من را فشرد. ابراز محبتش هم خشن شده بود. محمد یک لیوان یکبار مصرف آب پرتقال به سمتم گرفت : -امیراحسان بذار اینو بخوره حالش بده. ناچار رهایم کرد و من لیوان را گرفتم امیرحسام با هیجان گفت: -بهار؟ جلوی پایم زانو زد و شنیدم که امیراحسان بلند به یک سرباز دستور داد برایم پتوبیاورند گیج وگنگ بودم. نمیتوانستم آنطور که باید خوشحال باشم.فکر شاهین دیوانه ام میکرد. برای همین هیچ حرفی به دهانم نمی آمد.محمد به امیرحسام گفت: -گرفتینش؟ وقلب من به دهانم آمد تا حسام حرف بزند: -نه.فقط تیرخورد..کثافت مثل برق فرار کرد. بغض کردم. تیر خورده بود. از ته دلم مطمئن بودم جانم برای امیراحسان در میرود وحسم به شاهین فقط یک ترحم بود. بالاخره به حرف آمدم وباگریه گفتم: -تیر؟! بهش تیرزدی حسام؟! همگی با چشم های گشاد شده نگاه کردند -آره بهار تیرزدم،چیزی شده؟! از ته دل گریستم ودعا کردم به جای خاصی نخورده باشد. امیرحسام با جدیت گفت: -بهار توضیح میدی؟ سریع صورت جلسه ... امیراحسان برای بار اول در روی برادر بزرگش ایستاد وبا خشم گفت: -حالش بده نمیبینی؟!؟ حتی من هم با تعجب نگاه کردم. امیرحسام با اینکه جلوی زیردستانش خرد شد؛حالمان را درک کرد وبا ندامت گفت: -ببخشید.حواسم نبود و پشت امیراحسان زد. احسان ایستاد وفریاد کشید : -پس کو اون پتو! سرباز دوید و به دستش داد و من احمقانه به این فکر کردم که این امکانات را از کجا می آورند؟! پتو..آب میوه..! دورم را با دقت گرفت تا سردم نباشد. کم کم از اطرافمان پراکنده شدند ومن چشم بستم. کاش همه چیز همینطور خوب میماند. امیراحسان حرف نمیزد. فقط من را بغل کرده بود و نَنو وار تکانم میداد. 🌼زکیه اکبری🌼 @khorshidebineshan