دکمه آیفون رو فشار دادم و چند ثانیه بعدش صدای خانمی به گوشم رسید -- کیه؟ همین که خودمو معرفی کردم سریع درو برام باز کرد رفتم داخل خونه و ترس بدی بجونم افتاد وبا تعجب اطراف نگاه می‌کردم که اون دختری که دیروز توی رستوران بود اومد سمتم وسلام کرد جوابرسلامشو دادم و گفتم --وسایلتونو آوردم -- تشکری کرد رسید رو دستش دادم و خواستم بزنم بیرون که دختره مانع شد و گفت -- میخوای بمونی ؟امشب تولد منه تبریکی گفتم و در ادامه اش گفتم -- ممنون پدرو مادرم منتظرم هستن باید برم خونه -- حالا بیا یه نوشیدنی بخور خسته‌ای تا خستگیت دربره بعد میری خونتون توی رودربایستی گیر کردم و باشه ای گفتم و رفتم سمت مبلا ونشستم ،چند دقیقه بعد با یه لیوان نوشیدنی اومد سمتم تشکری کردم و لیوانو ازش گرفتم مشغول نوشیدنش بودم که یهو در سالن باز شد حدود ده بیست تا دختر و پسر باهم وارد سالن شدن و همونطور که حدس زده بودم مهمونی ساده نبود پارتی بود و اگه هرجه زودتر نمی‌زدم بیرون ممکن بود پلیس بیاد و منو هم همراه اینا دستگیر کنه ،سریع لیوان نوشیدنی روی میز گذاشتم و از اونجا زدم بیرون . بدو بدو از اونجا دور شدم هنوز به سر خیابون نرسیده بودم که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد، اون لحظه نفس عمیقی کشیدم و خدا را از ته دلم شکر کردم واقعا اگه دعای پدرم پشت سرم ‌ نبود شاید الان منم اون تو بودم و همراشون بازداشت می‌شدم پایان . کپی حرام.