خیلی از شنیدن حرفش ناراحت شدم ولی بخاطر محمد و خودم که هنوز دوستش داشتم پا گذاشتم روی غرور مردونه ام و التماسش کردم که حرفی از جدایی نزنه ولی فایده ای نداشت و از حرفش برنگشت و همون شب از خونه زد بیرون و فرداش درخواست طلاق داد. من بخاطر آینده محمد دوست نداشتم جدابشیم بخاطر مین خیلی تلاش کردم که جدا نشیم ولی بی فایده بود ، محدثه انگار دیوونه شده بود حتی وجود محمد هم براش مهم نبود هرچی من برای موندن تلاش می‌کردم اون دو برابرشو برای طلاق انجام میداد، وقتی دیدم واقعا جدیه و به‌عنوان یه مادر آینده بچه اش براش مهم نیست منم کوتاه اومدم و با طلاقش موافقت کردم و محمد پیش خودم موند. بعدا فهمیدم بخاطر عشقش به همکلاسیش از من جدا شده بود . الان میفهمیدم که چرا مادرم مدام میگفت با دختری باحجاب و با ایمان ازدواج کن تا تا آخر عمرت برات یار و یاور باشه ، من دنبال زیبایی ظاهر بودم و محدثه فقط برای مدتی یار زیبای من بود نه یاور من و حالا رفت یار دیگری شد. پایان. کپی حرام.