🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت20 --سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟ --سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟ --بله. --باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل. با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟ پرستار که انگار حالمو فهمیده بود. --آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا. --خیر من خوبم فقط مطمئنید؟ --بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد. به طرف صندلی رفتم و نشستم. تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده‌.... با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم. یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود. --آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟ --بله بله، اتفاقی افتاده؟ --نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست. --اهان میشه بگین کجاس؟ --انتهای همین سالن تخت آخر. ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن. پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم. با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت. موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود‌ درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود. تازه یاد نمازم افتادم. از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم. روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد. --سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟ --سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره. یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم. --بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید. بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود.... بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم. بین نمازام واسه آرمان دعا کردم. از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته.... بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم. توی راه گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان‌. --سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟ --اره مامان خداروشکر بهتره یکم‌. شما خوبی بابا کجاس؟ --خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟ --راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم. --باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور. راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر. --باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی. --طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی! --چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم.... گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم. --سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟ --بزارید ببینم! بله مشکلی نیست. پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود. نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم. یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم. تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد.... همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد. --به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا. با این حرفم خندید و سلام کرد. --سلام داداش حامد. همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد --من تو بیمارستان چیکار میکنم؟ --عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟ یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد. --اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد! بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه‌! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم.... همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟ --آرمان مشکل مامانت چیه؟ --مامانم آسم داره‌، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته. امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه.......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸