🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت24
دستمو به طرفش دراز کردم
--سلام آقای دکتر.
دستمو به گرمی فشرد و با لبخند جواب داد.
--راستش میخواستم بدونم آرمان رو امروز مرخص میکنید یا؟
--فکر نمیکنم نیاز باشه اینجا بمونن، فقط صحبتایی که دیروز خدمتتون عرض کردم رو یادتون بمونه.
--بله چشم. پس یعنی باید کارهای ترخیص رو انجام بدم؟
--بله کار خاصی نیست فقط باید چندتا کاغذ امضاء بزنید.
--بله.ممنون.
--خواهش میکنم روز بخیر.....
از پرستار پذیرش خواستم برگه ی ترخیص رو بده.
--نسبتتون باهاشون چیه؟
--چطور؟
--خب واسه امضاء برگه ی ترخیص باید یکی از والدین پدر یا مادر باشه.
با وجود پختگی صورتم سنم زیاد پایین نبود، ولی نمیدونستم پرستار بهم شک میکنه یانه.
--پدرش هستم.پدر آرمان.
--جداً ولی اصلا بهتون نمیخوره ها؟؟
محترمانه پرسیدم
--الان این موضوع برای شما اهمیت داره؟
--نه فقط کنجکاو شدم.
بفرمایید قسمت پایین این کاغذ و کاغذای دیگه رو هم امضا کنید.
بعد از امضا کردن کاغذ به داروخونه رفتم و نسخه ای که دکتر واسه آرمان داده بود رو گرفتم.
با خودم فکر میکردم، تو اون لحظه پسر ۲۳ ساله ای بودم که هم زن داشت هم یه بچه ۸ ساله.
از تصورش خندم گرفته بود.
رفتم پیش آرمان و دیدم نشسته روی تخت.
--به به! آقا آرمان داداش کوچولوی خودم.
خوب خوابیدیا!
خندید--سلام داداش حامد، راستش اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم.
--عیب نداره. حالا از اینجا که رفتیم راحت بخواب.
با خوشحالی توی چشمام نگاه کرد.
--جدیییی؟ یعنی حالم خوب شده؟
--اره ولی خیلی باید مراقب باشی.
لباساش رو عوض کردم و روی دستام بلندش کردم.
با یه دستم داروها رو برداستم.
--ماشالله سنگین شدیا آقا آرمان.
--خندید و با همون دست گچ گرفتش بازوهای لاغرش رو نشونه گرفت....
آرمانو روی صندلی جلو گذاشتم و صندلیو باز کردم تا بتونه راحت بخوابه.
ماشینو روشن کردم و توی راه جلوی بستنی فروشی نگه داشتم.
--خب آرمان جون، آب میوه یا بستنی؟
--بستنی.
--چشششم.
از بستنی فروشی یه دوتا بستنی خریدمو و با آرمان توی ماشین خوردیم.
تازه یادم اومد آرمان الان نمیتونه بره خونه. با خودم فکر کردم ببرمش خونه خودمون.
--میگم آرمان، تو الان تا دستت خوب بشه یکمی طول میکشه، یه چند روزی بیا خونه ما بعدش که دستت خوب شد دوباره برو پیش مامانت.
سرشو پایین انداخت و بغض کرد.
با بغض ادامه داد
--آخه اگه من بیام خونه شما، مامانم تنها میمونه و کسی نیست ازش مواظبت کنه.
--مگه من قول ندادم، مامانتو ببرم دکتر؟
--چرا ولی...
--ولی نداره آرمان، تو الان باید استراحت کنی.
با هزار دوز و کلک راضیش کردم.
بامامانم تماس گرفتم.
--الو حامد چیزی شده مامان؟
--نه راستش دوستم مرخص شد، فقط میخوام یه چند روزی بیارمش خونه، راستی مامان از اون سوپ و شوربا های مهتاب پز واسه دوستم بپز.
با این حرفم خندش گرفت
--باشه حامد جان مراقبش باش. بیاین خونه منتظرم.
گوشیو قطع کردم.
آرمان با حالت کنجکاوی نگاهم کرد
--اسم مامانت مهتابه داداش؟
--اره اسم مامان تو چیه؟
--اسم مامان من کتایونه. ولی بهش میگن کتی.
به لبخند و تکون دادن سرم اکتفا کردم...
ماشینو بردم داخل حیاط.
--وااای حامد چقدر خونتون قشنگه.
--چشمات قشنگه.
از ماشین پیاده شدم.
چشمم افتاد به مامانم که چادر به سر با یه سینی اسپند جلوی در ورودی ایستاده بود.
آرمانو روی دستام بلند کردم و به طرف مامانم رفتم.
با دیدن آرمان اول تعجب کرد ولی با حرفی که آرمان زد تعجبش با لبخند قاطی شد.
--سلام مهتاب خانوم.
من داداش کوچیک حامدم.
--سلام عزیزم.چه پسر قشنگی!
صدامو صاف کردم
--یه موقع نگی پسرمم هستاااا.
با اخمی که مامانم کرد خندیدم
--شوخی کردم مامان خانم.
با دستش کمرمو هول داد
--بیا برو تو! بیا برو تو تا هم خودت و هم این بچه رو سرما ندادی.
آرمانو بردم توی اتاقم و روی تخت گذاشتم.
با دیدن عکسای اتاقم کلی ذوق کرد و اسم همه ی ماشینا و موتور هایی رو که توی عکسابود رو گفت.
--آفررررین آقا آرمان.
همون لحظه مامانم منو صدا زد تا واسه آرمان سوپ ببرم.
آرمان سریع از روی تخت بلند شد و با اینکه درست نمیتونستم راه بره ازم خواست کمکش کنم تا بره تو آشپزخونه.
--چیکار میکنی آرمان؟ تو که نمیتونی راه بری آخه.؟
--آره ولی مامانم همیشه میگه جای غذا خوردن توی آشپزخونس.
میگه هرموقع من صدات زدم باید بیای توی آشپزخونه غذا بخوری.
معصومیتی که توی چهرش بود لبخند روی صورتم آورد.
با یه حرکت بلندش کردم و در اتاقو باز کردم.
--نوکر داداش کوچیکه هم هستیم...
روی صندلی میز غذاخوری نشوندمش و خودمم روی صندلی کنارییش نشستم.
مامانم با لبخند به آرمان نگاه کرد و واسش دوتا کاسه سوپ و شوربا ریخت.
بعد هم دوتا کاسه سوپ و شوربا واسه من آورد.
تازه فهمیده بودم سه وعده غذا نخوردم ولی جرئت گفتن رو نداشتم همون موقع نگاهم به آرمان افتاد.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸?