🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁فرشته ای برای نجات🍁
قسمت 39
--من به پول نیاز داشتم حامد.
هربارم که خواستم به یه بهونه ای درموردش باهات حرف بزنم، نشد.
یه روز هم غلام من و دید و بهم گفت که هزینه عمل رو میده.
با این که میدونستم، غلام بدون دلیل هزینه عمل رو قبول نکرده، ولی دلو زدم به دریا و قبول کردم.
اما بعدش.....
یکم مکث کرد.
--وقتی بهم گفت، به یه بهونه ای تورو بکشونم اونجا، از خودم متنفر شدم.
اما اون خانوادمو تهدید کرد....
سکوت کرده بود و داشت به خیابون نگاه میکرد.
نمیدونستم باید چی بگم!
احساس شرمندگی میکردم.
با اینکه ساسان ازم کوچیک تر بود، اما خیلی زرنگ تر بود.
بیشتر وقتا بدون اینکه بهش بگم کارهامو واسم انجام میداد.
اما من نتونسته بودم کمکش کنم...
ماشینو یه گوشه پارک کردم و شرمنده بهش خیره شدم.
--ساسان؟
دلخور بود اما میخواست بروز نده.
--چیه حامد؟
--چجوری واست جبرانکنم؟
--چیو جبران کنی؟
--بخدا ساسان اون روزایی که میومدی پیشم حال و روز درست و حسابی نداشتم.
--ولش کن حامد. دیگه گذشته
--ساسان منو ببخش. تو همه جا پشتم بودی.امامن....
سرمو پایین انداختم.
با دستش چونمو گرفت و سرمو آورد بالا
مشکوک نگاهم کرد.
--ببینم حامد، از کی تا حالا بخشیده شدن از طرف من واست مهم شده؟ من نفهمیدم؟
اصلا بزار ببینم، واسه چی حال و روز خوبی نداشتی؟
--ساسان الان وقت این حرفاس؟
--پس وقت کدوم حرفاس؟
--قول میدی؟
--واسه چی؟
--هر موقعی که کاری داشتی بهم بگی؟
--اره. ولی قبلش باید بگم که من از پول غلام استفاده نکردم.
--یعنی چی ساسان؟
--یعنی اینکه یه روز قبل عمل ساسان، یه خیر پیدا شد و هزینه عملشو به عهده گرفت.
--پس پولای غلامو چیکار کردی؟
--دادم به نوچه هاش.
--ببینم ساسان، یعنی تو رفتی با پول آدم خریدی که واسه من شهادت بدن؟
--خب اره.
عصبانی داد زدم.
--تو غلط کردی.
--چتهه تو؟ میفهمی داری چی بلغور میکنی؟ بعدشم اونا که اون پولارو قبول نکردن.
از اینکه نصفه نیمه حرف میزد کلافه شده بودم.
--ساسان مثل آدم حرف بزن ببینم.
--بعد از اینکه از بازداشت گاه اومدم بیرون، رفتم سراغ اون دوتا غول پیکر. ظاهرا با سند آزاد شده بودن،
بهشون گفتم که هرچی بخوان، پول میدم تا شهادت بدن.
اونام معرفت به خرج دادن و پولارو قبول نکردن.
گفتن ما شاهد بودیم که غلام میخواست حامد رادمنشو بکشه.
هیچی دیگه پولارو هم بردم کلانتری، بهشون گفتم هر کار میخاید باهاشون بکنید.
--پس یعنی شهادت هایی که به نفع من دادن، حلاله؟
--وااای حامد. عجب سیریشی هستی تو! اره حلاله.
خندیدم و یه بشکن زدم.
--پس بزن بریم که یه ناهار توپ مهمون منی......
بعد از ناهار ساسانو بردم خونشون و توی راه زنگ زدم به مامانم.
--الو مامان جان؟
--الو سلام حامد. کجایی تو؟
--تو راهم دارم میام. چی شده اتفاقی افتاده؟
--نه اما ما نیم ساعته معطل توییم.
--ما؟ مگه غیر از شما کسی هست؟
--حامد جان دیشب بابات چی داد بهت؟ سردیت کرده؟
مگه مامان آرمان و اون حاج خانم رو جناب عالی نبردی بیمارستان؟
--آهان راستی حواسم نبود. حالا هر دوتاشون مرخص شدن؟
--اره. زود بیا مارو ببر خونه.
--چشم الان میام.
داشتم با خودم فکر میکردم که با وجود مامان آرمان و اون حاج خانم، باید یه چند روز از خونمون برم.
هیچ جا به نظرم نمیرسید.....
ماشینو روبه روی بیمارستان پارک کردم.
زنگ زدم به مامانم.
--الو مامان سلام. شما کجایید؟
--سلام حامد ما تو حیاطیم. بیا جلوتر من دارم میبینمت.
از دور مامانم همراه با دوتا خانم دیگه نشسته بودن رو نیمکت.
رفتم نزدیک و سرمو انداختم پایین و بهشون سلام کردم.
تا اون حاج خانم منو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتن.
--الهی خیر ببینی مادر! اگه اون روز نبودی کی منو میاورد بیمارستان؟
الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده.
--شرمنده نکنید حاج خانم. وظیفس.
بهترید خداروشکر؟
--اره پسرم. به زحمتای مهتاب خانم.
مامانم با لبخند جواب داد.
--نه حاج خانم چه زحمتی؟
مامان ارمانو مخاطب قرار دادم
--شما بهترید؟
--بله خداروشکر. ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم. آرمان کجاس؟
--نه بابا این چه حرفیه. آرمانم با پدرم رفتن کارخونه...
مامانم و مامان آرمان کمک کردن حاج خانم بلند شه و رفتن به طرف ماشین.
همین که خواستم برگردم، به طرف ماشین، یه حسی بهم میگفت برم حال اون دختر رو بپرسم.
دویدم در ماشینو باز کردم تا نشستن.
--مامان جان، من یه کار کوچیک دارم، برم زود برگردم.
--باشه حامد زود برگردیا.
با چشم و ابرو به عقب اشاره کرد
--زشته مادر.
--چشم الان برمیگردم.
رفتم بخش CCU.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸