🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت55
ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد.
بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید.
آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد.
چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد
با صدای بغض آلود و بمی گفت
--ش....ش...شهرزاد خودتی؟
شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد
آروم و متعجب زیر لب
--س..سا...سا...ن؟
با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم.
ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید.
سد اشکاش باز شد
--الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟
خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد!
شهرزاد با بغض و گریه
--ساساااان!
--جون دل ساسان!
از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین.
ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد
--الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید.
بلند بلند گریه میکرد.
گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!....
اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه....
از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد.
--من فدای اشکات بشم!
چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد.
اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید.
دست ساسان رو گرفت
--بیا بریم تو خونه! اینجا سرده.
ساسان به من اشاره کرد
--آخه حامدم هست.
شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت
--آقای رادمنش شماهم بفرمایید.
اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون.
اما من هنوزم توی شوک بودم.
اخم ریزی، بین ابروهام دادم
--خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم.
--شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام.
--باشه. پس بیایا!
چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد
--ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟
قطره اشکی از چشمش پایین چکید
--نه...! نمیشه....
بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد
--حامد؟
بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم.
--ازم دلخوری؟
نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم.
--واسه چی باید دلخور باشم؟
تاسف وار سرشو تکون داد
--نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد....
حرفشو قطع کرد.
کلافه پرسیدم
--تو و شهرزاد چی ساسان!؟
--من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم.
--چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
--چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه.
--یعنی چی؟
--ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم.
میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه.
مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!....
آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره.
بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه.
بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد.
اون موقع من ۲ سالم بوده.
وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه.
بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده.
اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد.
یادش بخیر!!!
به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد.
پشت بندش، سرفش گرفت.
کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش.
سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم.
صدامو بردم بالا
--آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه!
تو چشمام نگاه کرد.
--حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود!
اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد....
لبخند تلخی زد.
--مامان خودم باهام اینجوری نبود..!
تا اینکه بزرگ تر شدیم.
به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد.
-- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش.
قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید...........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸