🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت66 --سلام. بی حوصله جواب داد --حامد میدونی من چند بار باهات تماس گرفتم؟ --گفتم که رفته بودم...... حرفمو قطع کرد --باشه بشین وقت نداریم. --چیشده یاسر؟ -- ماجرا مال همین چند ساعت پیشه. شهرزاد داشته از فروشگاه میومده، که یه دفعه یه ماشین میپیچه جلوش و راننده مجبورش میکنه که سوار شه. شهرزادو و باخودش میبره. مامور مخفیایی که واسه شهرزاد گذاشته بودیم ردشون رو زدن و بقیه بچه ها هم اعزام شدن. موقعیتشون هر لحظه داره کنترل میشه. !خدایا باورم نمیشد! ترس و نگرانی بود که ولم نمیکرد. دستپاچه بلند شدم --یعنی قراره چی بشه؟ --ظاهراً راننده خیلی به پسر سرلک یا همون جمشید عقرب شباهت داشته. تو عمرم کثیف تر و پست تر از اون مرد ندیده بودم. --چیییی؟ پسر جمشید؟ آرش؟! یاسر خواست جواب من رو بده که موبایلش زنگ خورد --الو سلام. --بله. حتماً. بله اینجاس.چشم. خداحافظ..... موبایلشو قطع کرد و لباسشو برداشت --بریم حامد. --کجا؟ کی بود؟ --سرهنگ بود. از اون اتاق زنگ زد.میخواست بدونه تو اومدی یانه. من و تو باهم اعزام شدیم. یه کُلت گرفت جلوم. --کار کردن باهاش رو که بلدی‌. هرجا نیاز شد استفاه کن‌. سفارش سرهنگه! فقط بخاطر اینکه منطقه خیلی از شهر دوره و هر اتفاقی ممکنه بیفته. کلتو گرفتم و تو لباسم جاسازیش کردم...... سوار ماشین شخصی شدیم و با آدرسی که از جی پی اس بدستمون رسیده بود مسیر رو رفتیم. نگرانیم بیشتر و همش تو فکر شهرزاد بودم. با شناختی که من از آرش داشتم نه شرع حالیش بود و نه عرف! ذهنم انقدر مشغول بود که نفهمیدم که رسیدیم. --حامد! با صدای یاسر بهش نگاه کردم --به خودت مسلط باش رفیق. --سعیمو میکنم. ماشین وسط یه بیابون پارک شده بود. یاسر دستشو به طرف یه مسیری دراز کرد --اون مسیریه که ماشین آرش میاد و ما باید غافلگیرشون کنیم. یادت نره چی گفتم حامد! --باشه. همزمان چند تا ماشین دیگه هم رسیدن و کنار هم به ترتیب ماشیناشون رو پاک کردن. همه دور هم ایستادن و سرهنگ اقدامات شروع ماموریت رو موبه مو توضیح داد‌. --ببینید بچها، دقیق ۵ دقیقه دیگه ماشین باید برسه! چون مجبور به انتخاب این راه شده. دستشو دراز کرد طرف من --و شما آقای رادمنش! ماموریت تو از همه مهم تره! چون همونطور که از قبل تعیین شده تو باید از اون دختر اطلاعات بگیری. خجالت زده گفتم --بله در جریان هستم.... درست ۵ دقیقه بعد، ماشینی که منتظرش بودیم اومد. با سرعت خیلی بالایی به طرف ما میومد و با دیدن ماشین هایی که روبه روی مسیرش بود مجبور به توقف شد و ماشینو نگه داشت. نیروها همه مسلح و حالت دفاعی گرفته بودن. سرهنگ تهدید وار گفت --آقای آرش سرلک! بیشتر از این خودت رو معطل نکن! چون راه فراری واست نمونده! از ماشین پیاده شد و شهرزاد رو هم همراه با خودش پیاده کرد. نگاه شهرزاد واسه لحظه ای بالا اومد و خیره به نگاهم شد. قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورد و چشم ازم برداشت. دست آرش بالا اومد و اسلحش روگذاشت رو سر شهرزاد.... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸