✍️
#داستان_دنباله_دار
🍃
#کودتای_دل (قسمت 5 )
انگار یک رایحه ای پیچید توی ماشین و یک آرامشی پیدا کردم. با دختر و همسرم پیاده شدیم و راهی.
یک دست سحر توی دست من بود و دست دیگرش توی دست مادرش که رسیدیم به ورودی مسجد آقا.
بیرون مسجد، همسرم خواست سحر را با خودش ببرد چون چادری کشیده بودند و زن و مرد از همان ورودی از هم جدا می شدند که جدا شدیم و سحر را همراه خودم بردم تو. همسرم هیچ اعتراضی نکرد و با اینکه نگاهش به ما بود، اما همانجا ماند به نگاه و ما دور شدیم.
رفتیم داخل مسجد، دعای توسل شروع شده بود؛ مفاتیح همراهم بود و همصدا با جمعیت و مداحی که با صدای گرم و دلنشین می خواند؛ خواندم.
🔵روایت اول شخص مفرد دیگر (سحر):
بابا جون داشت همین طور از روی کتابی که دستش بود میخوند و گریه می کرد. من یکهو تشنم شد…. به باباجون گفتم: بابا جون تشنمه، ولی بابا جون اصلا نفهمید که من تشنمه؛ منم بلند شدم و آمدم از میون آدما بیرون تا رسیدم به همون جایی که مامان جون از ما جدا شد، ولی مامان جون اونجا نبود… یک کمی صبر کردم، ولی مامان نیومد… وایسادم تا بیادش که دیدم یک آقایی که شال سبزی داشت و صورتش سفید و قشنگ بود با یک کاسه که تو دستش بود، آمد طرفم؛ من اصلا نترسیدم و نیگاه کردم دیدم آقا خیلی مهربون و توی کاسه آب بود که دادش من، من خواستم بخورم، ولی یک دفعه سرفه کردم و اون آقا بهم خندید؛ منم گفتم بهش که آقا من سرطان دارم، دکتر اینو به مامان جونم گفته؛ منم وقتی مامان جون داشت به بابا جون می گفت شنیدم، ولی همه میگن که
من فقط مریضم و سرطان ندارم؛ اونا دروغ میگن آقا، مگه نه؟ من سرطان دارم؟
بعدش اون آقای مهربون، بهم گفتش که بخور سحر جان! خوب می شی. اون آقا اسم منو بلد بودش، منم که خیلی تشنه بودم؛ خوردم و بعدشم با اون آقای مهربونه رفتم…
روایت اول شخص مفرد دیگر (مادر):
دعا که تمام شد؛ شروع کردم به خواندن نماز امام زمان و آخر نماز هم به سجده رفتم و گریه مجال نداد و برای دخترم سحر از خدا به دعا و التماس شفا خواستم.
- خدایا به حق صاحب این مسجد….
همراه بقیه از مسجد خارج شدم؛ به نظرم جمعیت مثل یک اقیانوس بود که جریان پیدا کرده بود و من هم همراه بقیه رسیدم به ورودی مسجد که قرارم با هوشنگ و سحر بود، اما فقط هوشنگ بود و یکهو چیزی به دلم چنگ زد و دویدم طرف هوشنگ و داد زدم: «سحر کو؟!»
او که مات و مبهوت نگاهم می کرد؛ با ترس و لرزی که به صدایش افتاده بود؛ گفت: «مگه پیش تو نیومده؟!»
بلند و با صدا گریه کردم؛ نمی دانم چرا این طوری گریه ام گرفت و بند نمی آمد.
یا امام زمان! دخترم…. دخترم، وای دخترم!
هوشنگ که از شدت نگرانی سرخ شده بود؛ شروع کرد
به این طرف و آن طرف رفتن و هی داد می زد: سحر! سحر!
دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم و روی زمین نشستم و همان طور که اشک می ریختم؛ مردم دورم جمع شدند و هر کی چیزی می گفت:
- دخترتون گم شده؟
- چند سالشه خانوم!
با همان حالم فقط جواب این سؤال را دادم و گفتم: «پنج سال…. سحرم پنج سال…».
میهمان که دید انتظارش طولانی شده؛ رو به پدر گفت: «آقای نوروزی من دیگر خیلی مزاحم شدم؛
لطفا رضایت بدهید و من نوشته شما را با خودم ببرم و رفع زحمت کنم!»
پدر که رشته افکارش با اعتراض میهمان پاره شده بود؛ سر از برگه ها برداشت و به میهمان نگاه کرد و گفت: «راستی تا یادم نرفته از زحمات شما برای پیدا کردن سحر، آن هم توی آن شلوغی خیلی خیلی ممنونم آقای سمیعی…».
و پدر نگاهی به سحر داد و گفت: «می دانید آقای سمیعی! من تا به حال هزار دفعه از سحر دخترم، ماجرای دیدارش با آقا را پرسیده ام؛ با این حال باز هم وقتی برایم تعریف می کند؛ برایم تازگی دارد…» و انگار چیزی به یادش افتاده باشد، تندی به میهمان نگاه کرد و پرسید: «راستی آقای سمیعی! گویا شما هم وقتی آقا، دخترم را به دفترتان آورده بود، زیارت کردید؟ بله؟!»
با طنین حرف های پدر، اشک دور چشمان میهمان حلقه شد و با بغض گفت: «واقعیتش نه! یعنی نه اینکه آقا نیامد آنجا… آمد، ولی من بی لیاقت همان موقع داشتم تند و سریع گزارش کارم را می نوشتم تا زودتر به سرویس برسم…. به همین خاطر هم، سرم پایین بود که صدایی شنیدم؛ سلام کرد و من که سرم پایین بود جواب دادم…. صاحب صدا که فقط چند قدم با من فاصله داشت و درست آن طرف میزم بود، گفت که این دختر خانم والدینش را گم کرده است. من هم گفتم: چشم، چند لحظه اجازه بدهید… و بعد که کارم تمام شد و سر بلند کردم؛ فقط دختر خانم شما بود و از آن آقا خبری نبود… رفته بود…».
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃