✅داستانک_پندآموز ✍دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را به‌طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.» 💠بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به‌عنوان جایزه برداری.» 🦋ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد! 💠مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.» 🦋دخترک پاسخ داد: «عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها را بردارم، می‌شه شما بهم بدین؟» 💠بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟» 🦋دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!!!» 😳 👤خیلی از ما آدم بزرگ‌ها، حواسمان به اندازه‌ی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که 🕋مشت خدا از مشت آدم‌ها و وابستگی‌های اطراف‌شان بزرگتر است.!!!!😔😔 📚درهمه حال ودرهمه وقت به یادخداباشیم و هرچیزی که میخواهیم ازخدادرخواست کنیم