6.9M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
حسین نگاهی به ناتالیا کرد که با دیدن نور قایق گشتی، کمی مضطرب شده بود. دست ناتالیا را بالا آورد و فشرد؛ روی لبهای خود گذاشت و بوسید؛ سپس آرام و شمرده گفت: إِنَّ مَعِی رَبِّی سَیَهدِینِ خدا همراهمون باشه و از چیزی بترسیم؟ رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht