یکی دو روز قبل از شهادت بابک بود مصادف با شهادت حضرت امام حسن همرزممون سردار صمدی رفت روی مین کنار جاده ای دو کیلومتر قبل تر از محل شهادت بابک به شهادت رسید
تیم ما ورودی بوکمال مستقر بود،همه باید از کنار ماشین ها رد میشدن رانندهیِ سردار گفت یک نفرو لازم داریم بره کمک کنه پیکر شهید رو بیاره.بابک چون بچه ی حرف گوش کنی بود بابک رو فرستادم...
آمبولانس که حرکت کرد بابک اومد پیشمگفتم اونی که توی آمبولانس بود کی بود؟
گفت سردار صمدی بنده خدا خیلی ناجور شهید شده بود شب پست نگهبانی بودیم دیدم داره گریه میکنه، گفتم چرا گریه میکنی؟
گفت منم دوست دارم شهید بشم
گفتم پس خانوادت چی؟
گفت اونا رو سپردم به حضرت زینب...