#ݜہیدشناسے
🔶شهید محمدرضا هدایتی🔶
لحظهای که محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز کردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند، من یک مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از این که پیکر شهید را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. گوشهای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم که شهید را بلند کردند و در قبر گذاشتند. همین که من رسیدم به «السلام علیک یا اباعبدالله» یک دفعه شنیدم که پدرش با صدای بلند میگويد مادرش را بگویید بیاید. ابتدا تصور کردم بخاطر آخرین لحظه دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا میزنند، که من گفتم رویش را بپوشانید که یک دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یک صدا فریاد زدند «شهید دارد میخندد» ولی آن لحظه بنده باور نکردم، گفتم شاید احساساتی شدهاند. آخر مگر میشود جسدی که پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشک که ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاک، زنجیر را پاره کنیم بخندد. در آنجا یاد این شعر شاعر افتادم که میگفت:
«روزی که تو آمدی ز مادر عریان/ مردم همه خندان و تو بودی گریان/ کاری بکن ای بشر که روز رفتن/ مردم همه گریان و تو باشی خندان.»
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄