خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 گفتم: روزی چقدر میده؟ گفت:ده تومن. کارت جان کندن داشت با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم دلم می سوخت همین را هم بهش گفتم گفت هیچ طوری نیست نون زحمتکشی نون پاک و هلالیه خیلی بهتر است کار اونجاست کم کم تو همین کاره بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش اوستا و حالا دیگر شاگرد می گرفت. یک روز مادرش از روستا آمده بود دیدنمان نان و دو سه کیلو ماست چکیده آورده بود برایمان عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه مادرش گفت امان میدادی تا کمی بخورن تشکر کرد و گفت حالا کسی گرسنه اش نیست انشاالله بعداً می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم،مادرش که رفت حرم،سریع پخته نان وه چیزهای دیگر را برد در مغازه و کشید به اندازه وزنش پولش را حساب کرد و داد به فقیرانی که می شناخت آن وقت تازه اجازه داد از شان بخوریم مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبردار شود ملاحظه ناراحت نشدنش را کرد. پیرزن چند روز پیش ما ماند وقتی حرف از رفتن زد عبدالحسین بهش گفت نمیخواد بری همین جا پهلوی خودم بمان گفت بابات را چه کار کنم عبدالحسین گفت او میارمش شهر،از ته دلش دوست داشت مادرش بماند بیشتر جوش زمینهای تقسیمی را میزد مادرش ولی راضی نشد راه افتاد طرف روستا عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد همانجا نوجوانهای آبادی را جمع کرد و بهشان گفت هر کدوم از شما که بخوادع بیاد مشهد درس طلبگی بخونه من خودم خرجش رو میدم. سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند با عبدالحسین آمدند شهر اسمش را تو حوزه علمیه نوشت از آن به بعد مثل اینکه بچه های خودش باشد خرید شان را می داد خودش هم شروع کرد به خواندن درس حوزه روزها کار و شبها درس همان وقت ها هم حسابی افتاده بود تو خطه مبارزه. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃