قسمت سی و چهارم تازه وارد سپاه شده بود، نه ماه بعد از عروسی. برای دوره آموزش پاسداری رفت اصفهان. پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌آمد یزد. ماه رمضان که شد ۱۵روز من رو هم با خودش برد. از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن، صبح‌ها ساعت ۸ می‌رفت تا ۲ بعدازظهر. می‌خوابیدم تا نزدیک ظهر بعد هم تا ختم قرآن روزانه‌ام رو می‌خواندم می‌رسید استراحتی می‌کرد و می‌زدیم بیرون و افطاری رو بیرون می‌خوردیم. خیلی وقت‌ها پیاده می‌رفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا، به مکان‌های تاریخی اصفهان هم سر زدیم: سی‌و‌سه‌پل و پل‌خواجو. همان جا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش: امام و شهدا. هروقت می‌خواست بپیچاند می‌گفت: «امام و شهدا!» _کجا میری؟ پیش امام و شهدا _با کی میری؟ با امام و شهدا کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب می‌خوند، رمان‌های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی‌نامه شهدا. کتاب‌های شهدا به روایت همسرشان رو خیلی دوست داشت: شهید چمران، همت و مدق. همیشه می‌گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم کتاب زندگی‌ام رو روایت فتح چاپ کنه!» حتی اسم برد که در قالب کتاب‌های نیمه پنهان ماه باشد. می‌گفت در خاطراتت چه چیزهایی رو بگو چه چیزهایی رو نگو. شعرهایش را تایپ و در فایل جدا در کامپیوتر ذخیره کرد و گفت اینا رو هم ته کتاب اضافه کن. ادامه دارد.... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1