قسمت سی و پنجم عادت نداشتیم هر کس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را بازی می‌دادی یا خودش بازی نمی‌کرد. بلند می‌خواند که بشنوم. در آشپزی خودش را بازی می‌داد اما زیاد راهش نمی‌دادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند. چون ریخت و پاش می‌کرد و کارم دو برابر می‌شد. بهش می‌گفتم شما کمک نکنید بهتره. آدم منظمی نبود. راستش اصلا برایش مهم نبود؛ در زردچوبه و نمک را جابجا می‌گذاشت، ظرف و ظروف را طوری می‌چید لبه اُپن که شتر با بارش آن‌جا گم می‌شد. روزه هم اگر می‌گرفتیم باید باهم نیت می‌کردیم. عادت داشت مناسبت‌ها روزه بگیرد مثل عرفه، رجب، شعبان. گاهی جای شام سحری درست می‌کردم، گاهی دیر شام می‌خوردیم به جای سحری. اگر به هر دلیلی یکی از ما نمی‌توانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی به روزه دار تعارف کند. جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه‌اش را افطار کند، اینطوری ثوابش هم می‌برد. برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت. اصرار نمی‌کرد با هم بخوانیم. خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هر شب بلند می‌شد برای تهجد. نه، هر وقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمی‌داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می‌کرد؛ گاهی هم فقط یک سجده. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1