#قصه_دلبری
قسمت سی و ششم
کم پیش میآمد مفصل و با اعمالش بخواند. میگفت آقای بهجت فرمودند اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته فقط یه سجده شکر به جا بیاور که سحر رو بیدار شدی، همونم خوبه. خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز به جماعت بخوانم. دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. آن دورانی که به خوابم هم نمیدیدم روزی با او ازدواج کنم. در کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه پشت سر مردان نماز میخواندیم، صوت و لحن خوبی داشت. بعد از ازدواج فرقی نمیکرد، خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادرهایمان. وقتی که نمازش را زود شروع میکرد بلند بلند گفتم: الله یحب الصابرین. مقید بود به نماز اول وقت. مسافرت که میرفتیم، زمان حرکت را طوری تنظیم میکرد که وقت نماز بین راه نباشیم. قرآن جیبی داشت و بعضی وقتها که فرصتی پیش میآمد میخواند، مطب دکتر، در تاکسی. گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند. با موبایل بازی میکرد. هندوانهای بود که با انگشت قاچ قاچ میکرد، اسمش را هم نمیدانم و یک بازی قورباغه. در مرحلههایش کمکش میکردم. اگر من هم میماندم برایم رد میکرد. میگفتم نمیشه وقتی بازی میکنی صدای مداحی پخش بشه. تنظیم کرده بود که وقتی بازی میکردم به جای آهنگ مداحی پخش میشد. اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجیها را با هم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم و نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینفهای جامعه را فهرست کردیم. چقدر خندیدیم. طرف مقابل را با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقهاش را میشناخت. از همان روزهای اول متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود. هفتهای یکبار را حتما گل میخرید. همه جوره میخرید. پاستیل و یک شاخه ساده تزیین شده با قره قروت میگذشت کنارش.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1