🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷
#داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۳ 🌷
🇮🇷 حسن و مرتضی ، لبخند زنان ،
🇮🇷 پشت سر نواب ، حرکت می کردند .
🇮🇷 حسن به نواب گفت :
🌸 نواب جون ، تو حالت خوبه ؟!
🌸 تو نمرده بودی ؟!
🇮🇷 نواب ، بدون هیچ پاسخی ،
🇮🇷 به راه خود ادامه می داد .
🇮🇷 و حسن دوباره گفت :
🌸 حرف بزن ، چه بلایی سرت آوردن ؟!
🌸 چرا حرف نمی زنی ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 تو چطور ممکنه ، زنده باشی
🌸 ما خودمون دیدیم که سرت رو بریدن
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 بله من خودم هم شاهد بودم
🌸 دیدم که تو رو کشتن
🌸 اینجا چه خبره ؟! تو کی هستی ؟!
🌸 اونکه سرش رو بریدن ، کی بود ؟!
🇮🇷 دوباره مرتضی گفت :
🌸 دِ حرف بزن لعنتی ، چرا ساکتی
🌸 نصف جونمون کردی
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 چرا فرار کردید ؟ چرا تنهام گذاشتید ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 نواب جون ، به خدا ما ترسیده بودیم .
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 راستشو بگو ، چه بلایی سرت آوردن ؟
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 هیچی ، فقط سرم و بریدن .
🇮🇷 نواب با کلیدش ،
🇮🇷 درب خانه خود رو باز کرد
🇮🇷 و داخل خانه شد .
🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ،
🇮🇷 با حالتی شگفت زده و متعجب ،
به همدیگه نگاه می کردن ...
مرتضی گفت :
🌸 یعنی چی فقط سرش و بریدن ؟
حسن گفت :
🌸 این نواب ، اون نواب نیست
🌸 و اون نواب ، این نواب نیست
🌸 حتما اونا نواب رو کشتن
🌸 و یکی دیگه رو برای ما فرستادن
🌸 که از ما اطلاعات بگیره .
مرتضی گفت :
🌸 اگر مثل خودشون وحشی بود ، چی ؟!
حسن گفت :
🌸 اٍ ، منو نترسون ...
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399