🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۴ 🌷 🇮🇷 درهای مخفی بیشتری ، 🇮🇷 از دیوارهای هرم باز شدند . 🇮🇷 و موجودات عجیب و غریب بیشتری نیز ، 🇮🇷 از آنها خارج شدند . 🇮🇷 نواب ، با ذولفقار و مشت و لگد ، 🇮🇷 همه را ، نابود کرد . 🇮🇷 مدتی مکث کردند و به درها نگاه می کردند 🇮🇷 و آماده باش ، منتظر ماندند . 🇮🇷 وقتی مطمئن شدند که دیگر کسی ، 🇮🇷 از آن درها ، بیرون نمی آید ؛ 👈 نشستند تا استراحتی کنند . 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌷 نواب جون ، حالا باید چکار کنیم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 باید داخل اون درها بشیم 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 به نظرت از کدوم در داخل بشیم ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 نمی دونم ، باید فکر کنم ، 🌸 شما هم بشینید ، فکر کنید . 🇮🇷 نواب ، چشمانش را بست و آرام گفت : 🌸 اللهم اهدنی صراط المستقیم 🇮🇷 ناگهان از یکی از درها ، نوری درخشید 🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ، 🇮🇷 خنده کنان ، به طرف آن در رفتند . 🇮🇷 داخل آن در شدند و پس از طی کردن مسافتی ، 🇮🇷 به دو راهی رسیدند . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 فعلا جلو نرید تا یه نشانه ای بیاد . 🇮🇷 نواب دوباره با خود گفت : 🌸 اللهم اهدنی صراط المستقیم 🇮🇷 اما هر چه منتظر ماند ، 🇮🇷 هیچ نشانه ای ندید . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 خب شما از سمت راست برید ، 🌸 من هم از سمت چپ . 🇮🇷 نواب ، وارد سالن بزرگ دیگری شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، وارد همان سالن شدند 🇮🇷 صندوقچه ای در آن سالن بود . 🇮🇷 که درون آن صندوق ، نوری می درخشید . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399