🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۵ 🌷 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 بچه ها ، فکر کنم ، 🌸 گنج ما توی او صندوقچه است . 🇮🇷 همه به طرف صندوقچه دویدند 🇮🇷 که ناگهان ، موجودی بزرگ ، شبیه هشت پا ، 🇮🇷 و دارای دو سر ، جلوی آنان ظاهر شد . 🇮🇷 نواب با دیدن هشت پای دو سر ، 🇮🇷 با ترس و وحشت ، 🇮🇷 شمشیرش را به طرف او گرفت . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 پشت سر نواب مخفی شدند . 🇮🇷 و وحشت زده گفتند : 🌟 نواب ، تو رو خدا ، بیا از اینحا بریم 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 فعلا نمی تونیم ؛ 🌸 این همه راه اومدیم ، 🌸 نمی تونیم دست خالی برگردیم ؛ 🌸 مردم ما ، کشور ما ، مذهب و دین ما ، 🌸 به کمک ما نیاز دارن . 🌸 پس می مونیم و می جنگیم . 🇮🇷 ناگهان هشت پای بزرگ گفت : 🌷 حتی اگه کشته بشی ؟! 🇮🇷 نواب با تعجب گفت : 🌸 تو هم می تونی حرف بزنی ؟! 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 من همیشه می تونستم حرف بزنم 🐲 اما کسی حرفای منو نمی فهمید 🐲 تو هم نمی فهمیدی ، 🐲 ولی سنگ سلیمان ، داره به تو کمک می کنه 🐲 تا حرفای منو بفهمی 🇮🇷 نواب گفت : سنگ سلیمان دیگه چیه ؟ 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 نواب دیوونه شدی ؟! 🌟 با کی داری حرف می زنی ؟! 🇮🇷 نواب یک نگاهی به حسن انداخت ؛ 🇮🇷 و سپس به هشت پا رو کرد و گفت : 🌸 تو دوستی یا دشمن ؟! 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 من نگهبانم ، نگهبان این صندوقچه ؛ 🐲 قصد آزار و کشتن کسی رو ندارم 🐲 اما اگر از اینجا نرید ، 🐲 مجبور می شم ، شما رو بکشم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399