ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم. با تعجب نگاهم کردو گفت: –اونوقت نظرت؟ سرم راپایین انداختم. –چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم. ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو. ــ سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدم. سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیم بود، ولی بازم روم نمیشد بهش همه چی رو بگم. بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادار شدم هراسون نگاهش کنم و بگم: –چی شد؟ چشمهاش اندازه گردو شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی ترس من رو دید گفت: –راحیل!نگو که... من فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. با گفتن خدای من سرش رو بین دستاش جا داد و من چقدر یه لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی. سوگند سرش رو بلند کردووقتی حال بدمن رودید، یهورنگ عوض کرد. –البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کرد. بعد قیافه اش روجمع کردوادامه داد: –یه وقتایی استثناهم پیش میاد، امیدوارم آرش از اون دسته باشه. می دونستم به خاطر من این حرف ها رو می زنه، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت. نگاهی بهش انداختم. – نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟ آهی کشید. – خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هام باز شدو خیلی چیزهارو دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشون. همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهاش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه می خواستم زمین دهن بازکنه، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد." ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم. راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم. یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست. با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه. امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره. تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد. آهی کشیدوگفت: –خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد. ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه. ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت: –خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم.. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 @kodak_novjavan1399