#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_ماجراجویی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۶ 🌷
🇮🇷 نواب ، با سلاح های مقدس اش ،
🇮🇷 و با عده ای از مردم ،
🇮🇷 به طرف قصر حرکت کردند .
🇮🇷 ناگیتان از حرکت نواب با خبر شد .
🇮🇷 و همه ارتش را ،
🇮🇷 برای سرکوب قیام نواب فرستاد .
🇮🇷 عده مردم نسبت به ارتش خیلی کم بود
🇮🇷 و همین عده نیز ،
🇮🇷 با دیدن آن لشکر و فضائیان و جنیان ،
🇮🇷 ترس بر وجودشان غلبه کرد .
🇮🇷 و یکی یکی از نواب جدا شده و فرار کردند .
🇮🇷 سپس ناگیتان به نواب گفت :
👽 آهای سردار ایران !
👽 نواب کوچولو
👽 به نفع خودته که تسلیم بشی
👽 تو و این مردم ترسو ،
👽 در برابر ارتش ما ، هیچ شانسی ندارید
🇮🇷 نواب گفت :
🌹 من با تو هیچ حرفی ندارم
🌹 بگو جاوید شاه خودش بیاد ، کارش دارم
🇮🇷 ناگیتان گفت :
👽 اون با شما کاری نداره
👽 جاوید گفته که همه شما رو باید بکشم
👽 ولی من نمی کشم
👽 و اجازه هم نمیدم که برگردید
👽 پس خودتو تسلیم کن سردار
🇮🇷 نواب گفت :
🌹 اولا هیچ وقت تسلیم نمی شم
🌹 دوماً چرا به دروغ گفتید
🌹 که ایران به بیماری خطرناکی مبتلا شده ؟
🌹 چرا استان ما رو محاصره کردید ؟
🌹 چرا ارتباط ها رو قطع کردید ؟
🇮🇷 ناگیتان گفت :
👽 چون قراره همه شما کشته بشید
👽 ولی نترس
👽 راه ها دوباره باز میشن
👽 فقط عجله نکن
👽 بعد از کشتن همه مردم خراسان ،
👽 راه ها رو باز می کنیم
👽 و به بقیه شهرها و استانها ، حمله می کنیم
🇮🇷 نواب از شنیدن این تهدید ناراحت شد
🇮🇷 با غیرت و سرعت ، به طرف ارتش دوید
🇮🇷 و عصای حضرت موسی را ،
🇮🇷 به طرف آنان پرتاب کرد ؛
🇮🇷 و با فریاد گفت :
🌷 اژدهای من ! بیدار شو
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399