🌸 " هـیـدرا " 🌸 قسمت چهاردهم 🌟 از سیاره سیسون ، خارج شدم . 🌟 زمانی که به زمین رسیدم ؛ 🌟 یهودیان و شیاطین را دیدم ؛ 🌟 که در حال شادی و خوشحالی بودند . 🌟 نزدیک تر که رفتم ؛ 🌟 شنیدم در مورد توطئه ، 🌟 و مسمومیت پیامبر اکرم ، حرف می زدند . 🌟 با سرعت و ترس و اضطراب ، 🌟 به طرف خانه پیامبر رفتم . 🌟 پیامبر را دیدم که مسموم شده بودند . 🌟 و در بستر بیماری افتادند . 🌟 و نفسهای آخرشان را می زدند . 🌟 همه وجودم ، پر از خشم شده بود . 🌟 دوست داشتم برگردم ؛ 🌟 و از یهودیان و شیاطین انتقام بگیرم . 🌟 پیامبر متوجه حضورم شدند . 🌟 سپس نگاهی به من انداختند ؛ 🌟 و با درد و سختی ، گفتند : 🌹 آرام باش هیدرا 🌹 بعد از من ، هوای علی را داشته باش . 🌹 اگر همه دنیا به راهی رفتند ؛ 🌹 و علی به تنهایی ، به راهی دیگر رفت ؛ 🌹 تو راه علی را بپیمای . 🌹 و از کثرت جمعیت آنان ، 🌹 و ملامت ملامت کنندگان ، نترس . 🌟 اشک ، چشمانم را پر کرده بود . 🌟 بُغض ، گلویم را می فشرد . 🌟 و با گریه و حسرت گفتم : چشم مولای من 🌟 سپس پیامبر دستور دادند ؛ 🌟 کاغذ و دواتی برایشان بیاورند ؛ 🌟 تا وصیتی بنویسند ؛ 🌟 که مردم بوسیله آن ، 🌟 بعد از ایشان گمراه نشوند . 🌟 ولی پسر خطاب ممانعت کرد . 🌟 و نگذاشت هیچ کسی ، 🌟 برای پیامبر ، کاغذ و قلم بیاورد . 🌟 تا اینکه پیامبر رحلت کردند . 🌟 سالها در خدمت امام علی علیه السلام 🌟 و فرزندان پاکشان بودم . 🌟 گاهی هم به سیاره سیسون ، 🌟 به دیدار برادران و پدرم می رفتم . 🌟 تا زمانی که امام مهدی ، غیبت کردند . 🌟 در این مدت ، 🌟 شاهد به زندان افکندن تک تک امامان ، 🌟 شکنجه ها ، اذیت و آزارها ، 🌟 و تنهایی فرزندان امام علی بودم . 🌟 اما آن بزرگواران ، 🌟 حتی یک لحظه از تبلیغ دین ، 🌟 مایوس نشدند . 🌟 بعد از غیبت امام زمان ، 🌟 من هم تصمیم گرفتم ؛ 🌟 به سیاره سیسون بروم و تبلیغ بکنم . 🌟 و دیگر به زمین برنگردم . 🌟 چون زمین ، بدون حجت خدا ، 🌟 هیچ ارزشی نداشت . 🌟 هیچ لطف و صفایی ندارد . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399