🌸
#داستان_تخیلی "
هـیـدرا "
🌸
قسمت هجدهم
🌟 پدرم لبخندی زد و گفت :
🍂 من می خواهم شیعه شوم ، چکار کنم ؟!
🌟 من نیز با تعجب ، به پدر نگاه کردم و گفتم :
🌷 الهی قربونتون برم ، جدی میگین ؟! ...
🌟 بعد از شیعه شدن پدرم ،
🌟 همه برادرانم نیز شیعه شدند .
🌟 و همین اتفاق باعث شد
🌟 که یک سوم جمعیت ، شیعه شوند .
🌟 یک روز که مشغول کشاورزی بودم
🌟 صدای جیغ زنانه شنیدم
🌟 به اطرافم نگاه کردم
🌟 از دور ، چندتا جن دیدم
🌟 که به طرف کوه ها می دویدند .
🌟 و یک چیزی مثل گونی ،
🌟 با خود حمل می کردند .
🌟 به طرفشان پرواز کردم .
🌟 از دور تعقیبشان کردم .
🌟 در منطقه چهارکوه ایستادند .
🌟 چارکوه ، منطقه ای بود ؛
🌟 که چهارتا کوه به صورت ضربدری ،
🌟 کنار هم قرار داشتند .
🌟 آنان وسط کوه ها ، برای خودشان ،
🌟 خانه ای درست کرده بودند .
🌟 گونی را باز کردند .
🌟 و دختری را از آن ، بیرون آوردند .
🌟 تا تاریک شدن هوا ،
🌟 حدود هشت ساعت دیگه مانده بود .
🌟 روی یکی از کوه ها دراز کشیدم ،
🌟 و منتظر ماندم که هوا تاریک شود .
🌟 تصمیم گرفتم بخوابم
🌟 تا شب که برای نجات دختر رفتم ،
🌟 لااقل خسته و کسل نباشم .
🌟 چشمانم را بستم ؛ و تا تاریک شدن هوا ،
🌟 چند بار از خواب پریدم ؛ و دوباره خوابیدم .
🌟 هوا کاملا تاریک شد ؛
🌟 وقتی مطمئن شدم که همه خوابیدند ؛
🌟 به پایین کوه رفتم ؛
🌟 و همه جا را به دنبال دختره ، گشتم .
🌟 او را در یکی از اتاق ها ؛ پیدا کردم
🌟 اتاقی که یک نگهبان داشت
🌟 و از بیرون اتاق مراقبت می کرد .
🌟 نگهبان را بیهوش کردم ؛
🌟 و کلیدها را از او گرفتم .
🌟 سپس در را باز کردم ؛
🌟 دختره گفت : تو کی هستی ؟!
🌷 بهش گفتم : زود بیا بیرون
🌷 آمدم نجاتت بدهم
🌟 دختره بیرون آمد ؛
🌟 و روشنایی به صورت او زد ؛
🌟 صورتش که روشن شد ، شناختمش ؛
🌟 دختر کسّال بود .
🌟 همان دختری که در بازار دیدم .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399