🌸
#داستان_تخیلی "
هـیـدرا "
🌸 قسمت
بیست و یکم
🌟 کسال و دختر و یارانش شیعه شدند .
🌟 و این اتفاق باعث شد
🌟 تا بسیاری از جن ها نیز ، شیعه شوند .
🌟 چند روز بعد ، با رامسانا ازدواج کردم
🌟 رامسانا ، پا به پای من ،
🌟 کار تبلیغی و فرهنگی انجام می داد .
🌟 یک مدرسه تاسیس کردیم .
🌟 دوستان و برادران و همسرم ،
🌟 در آموزش و مدیریت آن خیلی کمک کردند .
🌟 اخلاق مردم ، بهتر و زیباتر می شد .
🌟 کسال ، بعد از مسلمان شدنش ،
🌟 دیگر هیچ وقت دعوا نکرد .
🌟 و شری به راه نیانداخت .
🌟 کسال و بابام ،
🌟 مسئول حفظ امنیت اجتماعی ،
🌟 در سیاره سیسون شدند .
🌟 و با زحمات آنان ،
🌟 آرامش نسبی در سیسون ، برقرار شد .
🌟 تصمیم گرفتم به زمین سفر کنم .
🌟 رامسانا می خواست با من بیاید .
🌟 ولی من گفتم :
🌸 متاسفانه شما نمی توانید
🌸 از اینجا خارج شوید
🌸 اینجا فقط من هستم
🌸 که از امام علی علیه السلام ،
🌸 اجازه خروج و ورود دارم .
🌟 از سیسون که بیرون رفتم .
🌟 یک سفینه فضایی دیدم .
🌟 تا آن روز نمی دانستم ،
🌟 که آدم فضایی هم وجود دارد .
🌟 سفینه فضایی ، انگار داشت دود می کرد
🌟 احتمال دادم که خراب باشد .
🌟 به طرف سفینه رفتم .
🌟 که به ساکنینش هشدار دهم .
🌟 اما از بیرون مشاهده کردم .
🌟 که درون سفینه ، دعوا شده بود .
🌟 و دارند همدیگر را می زنند .
🌟 و گاهی تیراندازی می کردند .
🌟 و این تیراندازی ،
🌟 باعث خراب شدن سفینه شده بود
🌟 نمی دانستم چکار باید بکنم ؟!
🌟 نمی دانستم دخالت بکنم یا خیر ؟!
🌟 نمی دانستم حق با چه کسی هست ؟!
🌟 کمی فکر کردم
🌟 و وضعیت را بررسی نمودم .
🌟 همه افراد سفینه ،
🌟 یک جور و یک رنگ لباس پوشیده بودند
🌟 و فقط سه نفر از آنان ،
🌟 لباسشان ، جور دیگری بود .
🌟 حدس زدم که آن سه نفر ، خراب کار باشند .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399