☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت ۱۲ ☀️☀️☀️ 🌸 زهرا ، 🌸 از دیدن صورت زرد و بی حال شیعه فاطمه ، 🌸 ناراحت شد و گفت : 🇮🇷 چی شده دخترم ؟! 🇮🇷 تو حالت خوب نیست ؟! 🌸 شیعه فاطمه ، لبانش را باز کرد 🌸 اما نمی توانست حرف بزند . 🌸 زهرا با ناراحتی و دستپاچگی به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر ، بچه ام حالش خوب نیست . 🇮🇷 بیا ببریمش دکتر . 🌸 شیعه فاطمه آرام گفت : 🍎 مامانی ! دارم خفه میشم 🍎 منو از این خونه ببر بیرون 🌸 زهرا سریعا چادرش را سر کرد . 🌸 و با ناراحتی و گریه ، به حیاط خانه رفت 🌸 اما حال شیعه فاطمه خوب نشد ‌. 🌸 زهرا ، از خانه بیرون رفت . 🌸 شیعه فاطمه ، کمی حالش بهتر شد . 🌸 هر چه جلوتر می رفتند ، 🌸 حال شیعه فاطمه بهتر می شد . 🌸 ناگهان شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون اگه ممکنه ، 🍎 یه چند دقیقه ، همین جا وایسا 🌸 زهرا ایستاد و گفت : 🇮🇷 حالت خوب شد دخترم ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 آره مامان ، خیلی بهتر شدم 🍎 هوای اینجا حالم و خوب می کنه 🌸 زهرا متوجه شد ، 🌸 که کنار درب ورودی مسجد ایستاده است 🌸 و انگار شیعه فاطمه ، 🌸 از داخل مسجد ، اکسیژن می گیرد . 🌸 زهرا خم شد و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! چی شده بود ؟! 🇮🇷 چرا حالت بد شد ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامانی ! 🍎 از بس تو اون خونه گناه کردن 🍎 و آهنگ حرام پخش کردند 🍎 همه جا تاریک و پر از دود شده بود . 🌸 زهرا با تعجب ، به شیعه فاطمه نگاه می کرد . 🌸 جعفر ، با ماشین برادرش آمد 🌸 و کنار زهرا و شیعه فاطمه ایستاد . 🌸 بوق زد و گفت : ☀️ خانم جان ! بریم بچه رو ببریم دکتر ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، دیگه نمی خواد ، 🇮🇷 خدارو شکر حالش بهتر شد . 🇮🇷 فقط باید بریم خونه ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399