☀️
داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت ۳۳ ☀️☀️☀️
🌸 فرامرز ، پسر گربه ای 🐈 ،
🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد
🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد .
🌸 و به او گفت :
🐈 کارتون خیلی خوب بود .
🐈 دیدم چکار کردید
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 سلام آقا فرامرز ، پسر گربه ای معروف
🌸 فرامرز گفت :
🐈 شما منو می شناسی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 پارسال ، با اجازه خدا ،
👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم .
🌸 فرامرز گفت :
🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 شیعه فاطمه هستم
👑 ببخشید که در ماموریت شما دخالت کردم
👑 اگه نمی اومدم ،
👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد .
🌸 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟! ماموریت کدومه ؟!
🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم
🐈 حالا هم خوشحالم که شما اینجا بودید .
🐈 و بچه هارو نجات دادید .
🐈 راستی ... نگفتی تو چی هستی ؟!
🐈 مطمئنم که انسان نیستی .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 چون رازدار خوبی هستی ، بهت میگم
👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم
👑 ولی فعلا مهمون این جسم ضعیف و خاکیام
👑 در ضمن ،
👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم
👑 ماشالله سفر شما ،
👑 خیلی پر از هیجان و ماجراجویی بود .
🌸 فرامرز گفت :
🐈 از کجا می دونید من رازدار خوبی هستم ؟!
🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی نمی دونم
👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته
🌸 شیعه فاطمه ، ناگهان ساکت شد .
🌸 حرف های پلیس ،
🌸 که از پشت بی سیم می آمد ،
🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ،
🌸 که باعث ناراحتی شیعه فاطمه شد .
☀️
ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399