🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۲ 🌷 🇮🇷 نواب ، نوجوانی زرنگ و باهوش بود 🇮🇷 صورتی زیبا داشت 🇮🇷 بزرگ شده مسجد و مذهبی بود . 🇮🇷 خیلی دلش می خواست به حوزه برود . 🇮🇷 تا خدا و پیامبران و اهل بیت را بهتر بشناسد 🇮🇷 و مسائل دین و احکام را بیاموزد . 🇮🇷 اما شاه گفته بود : 👹 هر کس به حوزه برود ، او را می کشیم . 🇮🇷 اما نواب از هیچ کس نمی ترسید 🇮🇷 و هر روز ، 🇮🇷 بدون اینکه در حوزه ثبت نام کند 🇮🇷 به حوزه می رفت و از پشت پنجره کلاس ، 🇮🇷 به طلبه ها و استاد نگاه می کرد . 🇮🇷 و چیزهای زیادی ، یاد می گرفت . 🇮🇷 نواب ، با دیدن ظلم و ستم های شاه ، 🇮🇷 و فقر و گرسنگی و گرانی و بیچارگی مردم ، 🇮🇷 در مقابل جنایات شاه ، ساکت نمی ماند 🇮🇷 و به ماموران ، اعتراض می کرد . 🇮🇷 هر روز ، که بدبختی مردم را می دید 🇮🇷 تصمیم می گیرد که با شاه مبارزه کند 🇮🇷 اما از اینکه کوچک بود و قدرت نداشت 🇮🇷 و نمی توانست آنها را شکست دهد 🇮🇷 بسیار ناراحت و افسرده می شد . 🇮🇷 با این وجود ، دست از مبارزه بر نمی داشت . 🇮🇷 و به حمایت مردم مظلوم می رفت . 🇮🇷 و هر بار که می رفت ، 🇮🇷 توسط مامورین حکومت ، کتک می خورد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399