🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷
#داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۸ 🌷
🇮🇷 نواب ، سینه اش را جلو داد ؛
🇮🇷 سرش را بالا برد ؛
🇮🇷 شانه هایش را بالاتر کشاند .
🇮🇷 قدمهایش را محکم به زمین می زد ؛
🇮🇷 و به طرف شاه می رفت .
🇮🇷 همه ماموران ، برای شاهنشاه ، تعظیم کردند
🇮🇷 اما نواب ، بدون ترس و با غرور و قدرت ،
👈 رو در روی شاه ایستاد .
🇮🇷 شاهنشاه ، با وجود سربازان و ماموران ،
🇮🇷 از ابهت و اقتدار نواب کوچولو ، ترسید .
🇮🇷 و با دلهره و لرزش گفت :
♨️ نمی ترسی که ما تو رو بکشیم ؟!
♨️ تو چکار به سیاست داری بچه ؟!
♨️ برو درساتو بخون .
♨️ برو در مسجد بشین و نماز بخون
♨️ برو زندگیتو بکن فسقلی
♨️ کاری به سیاست و حکومت و مردم ما ،
♨️ نداشته باش .
🇮🇷 نواب با لحنی سنگین گفت :
🌸 درس و مسجد و نماز من ،
🌸 اگر نتونن ، حق مظلومی رو بگیرن
🌸 اگر نتونن ، ظالمی رو ادب کنن
🌸 اگر نتونن در راه خدمت به مردم ، کار کنن
👈 پس اون نماز و روزه و دیانت ،
👈 نه به درد من می خورن نه به درد خدا .
🌸 و این رو بدون ،
🌸 تا زمانی که من زنده ام
👈 مثل دریای خروشان و پرتلاطمم
👈 قدرتمندتر از طوفانم .
👈 استوارتر از کوهم
👈 سایه ای از مرگم
🌸 هم برای تو و حکومتت
🌸 و هم برای هم پیمان هایت .
🌸 به خدا قسم ! تا من زنده ام
🌸 نمیذارم یک آب خوش ،
🌸 از دهان هیچ کدومتون ، پایین بره
ترس شاهنشاه از نواب ، بیشتر شد
اما ترس خود را مخفی کرد
و با خنده و شوخی گفت :
♨️ ببینید این بچه چی میگه ؟
♨️ تو قصر من ، جلوی ارتشم ،
♨️ داره منو تهدید می کنه .
شاه ، آرام به عقب برگشت .
و دست خود را بالا برد .
و دستور شلیک داد .
ماموران نیز به نواب شلیک کردند
و او را به شهادت رساندند .
و جسدش را در بیابان ، انداختند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399