🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷
#داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۹ 🌷
🇮🇷 شاه ، که خود را ،
🇮🇷 از شر قیام های مردم و خصوصا نواب ،
🇮🇷 در امان می دید ؛
🇮🇷 هر روز به قصرهای خود ،
🇮🇷 در استان های مختلف ، رفته ؛
🇮🇷 و به کارهای زشت و منافی عفت می پرداخت .
🇮🇷 به دستور شاه ،
🇮🇷 زنان و دختران زیادی را ،
🇮🇷 به زور ، به قصر می آوردند ؛
🇮🇷 و آنان را مجبور می کردند ؛
🇮🇷 تا به رقص و آوازخوانی و مستی ، بپردازند .
🇮🇷 و در نهایت بعد از تجاوز و کتک زدن آنها ،
👈 آنان را مثل آشغال ، از قصر ، بیرون می کردند
🇮🇷 دختران زیادی را با این اعمال کثیفش ،
🇮🇷 بدبخت و رسوا می کرد .
🇮🇷 زنان و دختران معصوم نیز ،
🇮🇷 پس از این فاجعه ،
👈 یا خودکشی می کردند ،
👈 یا خود را گم و گور می نمودند .
👈 یا بیمار می شدند
👈 و یا حالت جنون به آنان ، دست می داد .
🇮🇷 همه دختران و خانواده های آنان می گفتند ؛
🌷 اگر همه مردان ایران ، مثل نواب بودند
🌷 اگر غیرت و ناموس پرستی داشتند
🌷 هیچ وقت شاه جرائت نمی کرد ؛
🌷 به ناموس مردم ، دست درازی کند .
🇮🇷 شاه ، به همراه خانواده اش ،
🇮🇷 با ماشین ، در بازار خراسان ،
🇮🇷 مشغول خوشگذرانی بود .
🇮🇷 همسر و دختران شاه ،
👈 با بی حجابی و لباس های فاخر و گران قیمت
👈 و با طلا و جواهرات بسیار ،
🇮🇷 در حال مسخره کردن مردم بودند ؛
🇮🇷 که ناگهان ، نواب جلوی آنان ظاهر شد .
شاهنشاه ، با دیدن او ،
مات و مبهوت شده بود .
چشمان و دهانش ، باز مانده .
و تعجب ، از تمام وجودش می بارید .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399