قصه زیبا برای افزایش اعتماد بنفس کودکان قصه زرافه کوچولو🦒🦒🦒🦒🦒🦒 یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. اون دور دورا توی جنگی سبز و زیبا، مدرسه ای بود که حیوانات جنگل در اون درس می خوندن، همه ی آن ها مدرسه رو دوست داشتند و هر روز با خوشحالی به مدرسه می رفتند، به جز بچه زرافه! که اسمش لولی بود، چون گردنش مثل یک لوله دراز و بلند بود. لولی تو مدرسه ناراحت بود، اون به خاطر گردنش درازش نمی تونست با بچه ها بازی بکنه! مثلا در بازی قایم موشک نمی تونست جایی برای پنهان شدن پیدا کنه و این باعث خنده ی همه می شد. روزی تصمیم گرفت گردنش رو با برگ درخت ها بپوشونه، ولی این کار هم فایده ای نداشت. روز دیگر گردنش را خم کرد تا کوتاه تر به نظر بیاد ولی گردن درد گرفت، آرزو می کرد ای کاش گردن اون هم کوتاه و معمولی بود. یک روز که توی حیاط مدرسه یک گوشه ای نشسته بود و بازی بچه ها رو تماشا می کرد، صدای مدیر و ناظم مدرسه یعنی آقای شیر و خانم ببر رو شنید که داشتند با ناراحتی درباره مشکلی با هم حرف می زدند. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷