#قصه_متنی
روباه دم بریده🦊
بی¬بی کوکب که از پشت پنجره همه چیزو دیده بود، بیرون دوید و گفت:« خوب گیرت انداختم روباه ناقلا ، مرغ¬های بی چاره¬ی من رو می¬دزدی؟! ”.
بیچاره فلفلی بلا، برای اولین بار از جنگل خارج شده بود و از ترس مثل بید می¬لرزید وهر چه توان و زور داشت، استفاده کرد تا نجات پیدا کنه، اما دمش بد جوری گیر کرده بود.
بی بی کوکب با صدای بلند گفت:«الآن میرم یه قفس بزرگ میارم و تورو میندازم توش ” بعد سریع رفت تا یه قفس بزرگ بیاره.
بچه روباه صدا زد:«پشمالو! بیا کمک کن، بیا نجاتم بده”
پشمالو اومد و گفت:« تو می¬خواستی منوفریب بدی و گوشت رو خودت تنهایی بخوری ، آره!؟”
فلفلی بلا گفت:«ببخشید من اشتباه کردم؛ به دادم برس! خواهش میکنم کمکم کن الآن بی¬بی کوکب می-یاد و منو گیر میندازه”
خلاصه فلفلی بلا و پشمالو، هردو با هم زور زدند و زور زدند، اما نشد که نشد. یک لحظه پشمالو، بی-بی کوکب را دید که داشت نزدیک می¬شد و یک قفس بزرگ هم تو دستاش بود. اون گفت:«فلفلی اونجارو ببین”
فلفلی بلا تا چشماش به بی¬بی کوکب افتاد که داشت با سرعت میومد، به پشمالو گفت: «بیا با هم یک زور دیگه بزنیم!» فلفلی بلا و پشمالو باهم گفتن یک – دو- سه…
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷