#قصه_متنی
روباه دم بریده🦊
فلفلی بلا دو قدم از گوشت فاصله گرفت و با دمش محکم به گوشت کوبید! ناگهان صدای بلندی به گوش رسید؛ بله بچه ها دم فلفلی بلا تو تله گیر افتاد.
فلفلی بلا که از شدت درد به خودش می پیچید هر کاری کرد که دمش رو آزاد کنه نشد که نشد!
بی¬بی کوکب که از پشت پنجره همه چیزو دیده بود، بیرون دوید و گفت:« خوب گیرت انداختم روباه ناقلا ، مرغ¬های بی چاره¬ی من رو می¬دزدی؟! ”
و ناگهان فلفلی بلا از تله جدا شد و پا به فرار گذاشت واز ترس، نفهمید که چه بلایی به سرش اومده ! پشمالو که پشت سر فلفلی می¬دوید، فهمید که دم روباه کوچولو کنده شده و فلفلی بیچاره، بی دم شده!
فلفلی بلا که خیلی ترسیده بود، اصلاً درد رو حس نمی¬کرد وهمین¬ که آزاد شده بود، خیلی خوشحال بود. خلاصه اون دوتا انقدر دویدن تا حسابی از خونه بی بی کوکب دور شدن. بعد از اینکه خیالشون راحت شد که دیگه خطری تهدیدشون نمیکنه وایسادن تا نفسی تازه کنن. همون موقع بود که پشمالو پیش فلفلی بلا اومد و بهش گفت:” می¬دونی چی¬شده؟”
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷