#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
در آن زمان ما مستأجر بودیم. نام صاحبخانهی ما معصومه خانم بود. پانزده سالی بود که شوهر معصومه خانم صاحبخانهی ما عمرش را به شما داده بود. طفلکی بچه نداشت، تکوتنها بود. گاهگاهی که حوصلهاش سر میرفت یک سری به مادر میزد. او خیلی دلش به حال مادرم میسوخت؛ اما کاری از دست او برنمیآمد. بیچاره پیرزن! بعد از مرگ شوهرش تنها دلخوشی او یک قناری بود که گاهی آواز میخواند. او هم در کنار قفس میایستاد و به صدایش گوش میداد و درد دل میکرد. گاهی وقتها هم من را صدا میکرد میگفت: «ننه پیر بشی الهی! خدا به تو عمر باعزت بدهد، برو کمی سبزی و نان برای من بگیر.»
آخر هر وقتی بابا میرفت که برای خانه خرید بکند، برای معصومه خانم هم چیزهایی را که احتیاج داشت تهیه میکرد.
اما حالا که بابا رفته بود، معصومه خانم دستی به شانهام میزد و میگفت: «مادر، خدا تو را حفظت کند. تو مرد خانهی ما هستی.» بعد آهی میکشید، اشک در چشمانش حلقه میبست و پشت پنجره میرفت و به دوردستها نگاه میکرد. نمیدانم پیرزن در چه فکری بود. آیا حسرت گذشتههای خودش را میخورد یا نگران حال من و مادر بود؟
پول را از او میگرفتم و سوتزنان به طبقهی پایین میآمدم. با صدای بلند میگفتم: «مادر جان کاری نداری؟ من دارم بیرون میروم، چیزی نمیخواهی برای تو بخرم؟» بعد از دو سه دقیقه میگفت: «پسرم این درست است که سرما یواشیواش در حال رفتن است؛
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷