دوستی می گفت : آن کس که شعار نمایشگاه کتاب را
"آینده خواندنیست" انتخاب کرد عضو جهان سوم بود. آینده نوشتنی است مخصوصا اگر شهروند جهان اول باشی یا بخواهی بشوی. مثل آرون که نوشت. آینده را نوشت.
سوال اینست که
چطور می شود آینده را نوشت؟
اصلا چطور می شود برای آینده، مثلا سال ۱۴۱۴، برنامه ریزی کرد و سند چشم انداز نوشت؟ گوگل چیزهایی درباره چشم انداز نوشتن می گوید: درباره بازیگران اصلی سند و الزام آوری و ضمانت اجرا می گوید. اما چشمهایم باز تار و خیس می شوند.
لااله الا الله
امروز چه به سرم آمده است؟ او
گیرم انداخته است . اینقدر تنها بود که به طرز الزام آوری یکی از بازیگران اصلی سند او شدم. خلوت خلوت بود زمینه تصویری که او خودش را در آن به آتش کشید. انگار فقط من بودم و او. رسانه های خودمان هم شکر خدا سرگرم انتخابات بودند و نتوانستند سانتی مانتالیسم غیر حرفه ایشان را به خورد تصویر غریب و غربی و وحشی او بدهند.
ولم نمی کند. خواب را از چشمم گرفته است و آمده دست به سینه و شعله به دوش از من می پرسد هیچ فکر کرده ای چطور به این تصمیم رسیدم؟
نگاهم می افتد به تصویر زغال شده ی استخوانهایش که هنوز سرخ و قابل اشتعالند. می گویم بمیرم برات چه دردی کشیدی
می گوید "از آنچه فلسطینی ها تجربه می کنند خیلی کمتر است."
بلند می شوم از جایم به چند فعال رسانه ای پیام می دهم." تو را خدا ببینید این آرون چه می گوید.خبرش را کار کنید.نگذارید بین خبرها گم شود."ساعت دوی شب است به کانال برادرم سر میزنم نوشته ثواب تمام ماه رمضانم را تقدیم آرون می کنم. لبخند می زنم و سعی می کنم بخوابم، فاتحه ای برایش بخوانم و به آینده فکر کنم.اما نمی توانم دارم فقط به آرون فکر می کنم. از او می پرسم چه کتابهایی خوانده است که از نسل کشی و نژادپرستی بیزار شده است؟ ازش می پرسم چرا وارد ارتش شده است با این روحیه؟تا شاید برای آن آینده ای که قرار است بنویسمش ایده بگیرم از او.
خیلی مختصر می گوید:
آمریکا سرزمین فرصتهاست.
آرون من نمی فهمم چه می گوئی واضح تر حرف بزن.
به حرف می آید که" هرگز از نتوانستن حرف نزن. اگر خوب و وحشیانه روی هدفت تمرکز کنی می توانی به روح زمانه ات بپیوندی. "
حرفهایش انگیزشی است یا عرفانی نمی دانم ولی روح زمانه من همان کسی است که روز تولدش، آرون خودسوزی کرده.
عکسش را نگاه کن.
لبخند می زند یک جوری که انگار دارد از نزدیک او به من نگاه می کند.
دلم می خواست بروم سر قبرش و بیشتر حسش کنم. توی حیاط اداره درنگی سر قبر شهید گمنام می کنم. خیال می کنم این قبر آرون است. ناگهان بغضم می ترکد.
او توانست و عقده ی صدوپنجاه روز نتوانستن و تماشا کردن، چشم بستن و سر در آخور روزمره کردن، بغض می شود و می چکد روی سنگ قبر.
از همکارها خجالت نمی کشم . سرم را روی قبر می گذارم و به او دست مریزاد می گویم.
براوو بریو من.
در جاییکه او، نظامی آمریکایی توانست برای غزه کاری بکند، این همه نمی شود چیست که تحویل من ایرانی آرمان طلب می دهند؟
چه باید بکنم ؟