هدایت شده از داودی
پیرمرد امد داخل مطب دست حاج خانمشو گرفته بود صندلی رو براش درست کرد و کمکش کرد بشینه فرمودند این نور چشم ما پاهاشون درد میکنه لطفا یه دارویی بنویسید یه چند سالی با من بتونن بیشتر راه بیان هنوز کلی راه نرفته داریما پیر زن چادرشو کشید رو صورتشو قرمز شد و خندید بعد پیرمرد گفت دکتر آمپولم نزنید دوست ندارم درد بکشه همین قدر زیبا .... همین قدر عشق