🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و هفت
- محمد :
خب من چندبار شمارو دیدم
اول که من چندوقت قبل باید سر میزدم به یکی از واحد های گشت
وقتی اومدم متوجه شدم که کارشون درسته
موقع برگشتن تو و باباعلی را دیدم
گذشت تا اون شب که همین پسره جلوتو گرفته بود
اون شب من هم پست بودم
که خداروشکر سالم اومدی بیرون
+ پریدم وسط حرفشو گفتم : البته سر و دستت شکست
خندید و ادامه داد
بعدش هم چون ماموریت داشتم پیگیر شکایت یکی شدم اومدم اون آگاهی و دیدم که شماهم اونجا هستید
دیگه فهمیدم که ازتون کلاهبرداری کردن
دیگه اومدی
محله ما و همون ماجرای شیرینی که دیگه خودت میـدونی
اون موقع دنبال این بودم که بتونم بیام خواستگاریت
بابا ندارم درست ولی خدا یک حاج مرتضی (صاحب کار نجاری) بهم داده
رفتـم بهشون گفتم که من چند وقت ذهنم درگیره و اسمی از تو ندارم
گفتم چیکار بکنم به گناه نیفتم
برایم ماجرای اینکه خودش چجوری رفته خواستگاری گفت
بعد بهم گفت که صبور باشم
الله یحب الصابرین
خدا هم صبور هارا دوست داره
الله مع الصابرین
و هم با صابرین هست🌱🌿
بهشون گفتم من شاید بعضی شرایط ازدواج هنوز نداشته باشم
بهم گفت تو حرکت کن خدا برکت میده
تا جایی که میشه کمک بگیر شرایط برای خودت فراهم بکن و بقیه اش هم بسپار دست خدا
با حرف به جایی نمیرسی
بعد راهنماییم کرد ..
قبل از اقدامات باید گزارش میدادم تا بیان درمورد تو تحقیق بکنن
بعد که تحقیقات انجام شد دیگه یک شب مامان و ریحانه را بردم رستوران
ماجرای تو رو گفتم
مامان خیلی ذوق کرد و گفت که فردا میاد خونه شما و حرف امـر خیر بیاره وسط
دیگه بعدشم خودت میدونی
+ یه چیز دیگه بگم؟
چرا باید درمورد من تحقیق میکردن ؟
- خب
باید درمورد طرف مقابل تحقیقات کامل انجام بشه
تا مطعن بشیم کاملا سفید هستید
یعنی مثلا بینـتون افراد جاسوس یا... نباشه بعد درمورد گذشته و زمان حال تحقیق میـکنن که خدایی نکرده مثلا توی گذشته با … همکاری نداشته باشید
و مساله های دیگه
+ پس منو اینجوری شناختی . .
خب وقتی مامانت اومد خانه ما بعد چی بهت گفت؟
- خندید و گفت بهت میـگم بازجو باور نمیکنی
هیچی من اون روز کار داشتم تا غروب اداره بودم وقتی اومدم خانه
مامان گفت که تو رفته بودی خونه عموت و نبودی
گفت که از من تعریف کرده و خواستگاری کرده
و قراره مامان حورا با تو حرف بزنه
بعدش مامانم زنگ بزنه و خبرشو بگیره🚶♂
که دیگه گفته بودی باید بیشتر آشنا بشویم
+ با عصبانیت ساختگی گفتم : چـرا مثل شیرینی های خودم آوردی خواستگاری
سکته کردم گفتم حتما اومدی به بابا و مامانم بگی
- خندید و بحث عوض کرد
یه سوال تو چرا چادر ساده میپوشی؟
اخه ریحانه همیشه از این عربی ها میپوشه
+ من اولین چادری که خریدم ، چادر ساده بود
دیگه عادت کردم
بعد خیلی خوشم میاد چون فرق داره با بقیه چادر ها برای همون.. .
- عجب .. خب حالا قراره چه رشته ای توی کنکور انتخاب بکنی؟
+ اخ گفتی کنکور …
خیلی استرس دارم هنوز هیچی نتوانستم بخوانم
نمیدونم شاید تربیت معلم یا مدیریت انتخاب کردم
راستی ریحانه اتون چرا رفت حوزه؟
- میخونی نگران نباش
رشته های خوبی هم انتخاب کردی
ریحانه امون؟ نمیدونم از خودش باید بپرسی
...
داشتیم حرف میزدیم صدای اذان بلند شد
رفتیم توی ماشین نزدیک ترین مسجد پارک کرد
محمد گفت : شما بشین توی ماشین من یک ربع دیگه میام
با تعجب گفتم چرا بشینم توی ماشین؟
جواب داد:
نمـاز میخونی؟
اخم کردمو گفتم : نه فقط تو نماز میخونی
خب معلومه
چرا نباید نماز بخونم؟
سرفه ای کرد و گفت :
از محضر مبارکتون عذر خواهم عفو کنید بنده خطاکار
به همین ترتیب با شوخی حلالیت گرفتم و گفتم
پس سریع بریم که از نماز جماعت جا نمونیم
نویسنده✍ |
#الفنـور_هانیهبانــو