🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و سه - هانیه : خواستم بگم بله یهو محمد زد زیر سرفه اول ترسیدم گفتم الان میخواد بگه من نمیخواهم بیچاره از دست این نیلی انقدر خنده اش را نگه داشته بود که دیگه سرفه اش گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم اعذو بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه بزرگ تر ها بله🌱✨ از محمد یاد گرفته بودم که اول اعذوبالله بگم تا از شر این شیطان رانده شده خلاص بشم تا یک بار دیگه افسار زندگیم دست شیطان نیفتد! عاقد از محمد هم پرسید و محمد گفت : با توکل به خداو امام زمان بله🚶‍♂ مامان محمد روی سرمون کلی گل پر پر ریخت میگفت که رسمشون هست یکی یکی فامیل ها جلو اومدن تبریک گفتن حلقه هامونو پوشیدم قرار شد فامیل ها برن تالار بعد من و محمد هم بریم فامیل ها رفتن و من و محمد شروع کردیم به امضا زدن های مربوطه... انقدر امضا ازمون گرفتم که به شوخی گفتم محمد... شاید وقتی ازدواج کردیم ادم معروفی شدیم انقدر ازمون امضا میگیرن -- از محضر خارج شدیم و رفتیم داخل ماشین دوباره چادرمو عوض کردم ... رفتیم محمد جلوی گل فروشی پارک کرد دوازده تاگل رز قرمز خرید و گفت این هم مهریه اتون... به محمد اصرار کردم که بریم جایی که همیشه تعریفشو میکرد میگفت یک جایی هست خوده بهشته پر از فانوس قشنگه و بوی گلاب ! توی راه با محمد درمورد زندگی آینده امون حرف زدیم وقتی رسیدیم محمد گفت : اینجا قطعه ۴۰ بهشت زهراست بهش میگن قطعه سرداران بی پلاک🎈 کلی شهید گمنام با قبر های طوسی پررنگ نوشته شده ( - شهید گمنام - فرزند روح الله♥️🌱 ) دوازده تا گل رز یکی یکی چندتا شهید انتخاب کردمو گل ها را روی قبرشون گذاشتم محمد گفت : من وقتی دلم میگرفت میومدم اینجا اینجا همه گمنام هستن و کسی کسی را نمیشناسه خوبی این گمنامی این بود که حداقل خجالت نمیکشیدی🚶‍♂ گفتم : من اولین بارمه میام اینجا خیلی قشنگه ولی حیف ای کاش حداقل چیزی درموردشون بود اینجوری آدم معذب میشه محمد گفت : این آدما رفتن جنگیدن که بدون نام باشن معذب شدن نداره حرف دلت و بزنی میشنون میدونی چندتا مادر پیر هست که میان اینجا دنبال پسرشون؟؟ چندباری که با دوستام اومده بودیم اینجا چندتا خانوم مسن را دیدم سردرگم باهام حرف میزدن و بین قبر ها راه میرفتن اول فکر کردیم شاید دنبال شهید خاصی هستن و راه را گم کردن رفتیم بهشون سلام دادیم و گفتیم اگه دنبال شهید خاصی هستن بگن که ما کمکشون بکنیم یکی از خانوم ها گفت چهل ساله پسرم برنگشته خونه ، شما ندیدیش!؟ اونجا بود که فهمیدم خانواده شهید هستن گفتم : بیچاره ها دلم ریش شد یکم دیگه درمورد بچه های خودمون و عید غدیر حرف زدیم و رفتیم توی ماشین که برگردیم سمت تالار. . . توی راه محمد یک ملودی گذاشت خیلی خنده دار بود🚶‍♀ (دعای ما امشب یه جور دیگه است دست بگیرید امشب بالا بالا بالا خدا کنه واشه به حق مولا بخت مجرد ها حالا حالا حالا ای خدا کاری بکن نزار که از زندگی ناامید بشم زیر بار مهریه شکسته و خسته و ریش سفید بشم اگه زن بشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن ای خدا کاری بکن پیش تو رو سفید بشم کاش خدا فرج کنه راه غم رو کج کنه این مجردا رو هم دیگه مزدوج کنه ) رسیدیم تالار غذا خوردیم و دوباره تبریک گفتن و کادو دادن دوست های محمد هم برای عید غدیر هم کلی شیرینی بین مردم عادی پخش کردن و بالاخره گذشت قرار شد من خانه خودمان برم تا چمدون ببندم صبح اول وقت محمد بیاد دنبال من که بریم مشهد ! آخـر شب قبل از خواب قرآن را باز کردم سوره بقره آیه ۴۹ اومد🌼🍃 تمام این سختی ها و راحتی ها برایتان آزمایشی بزرگ از سوی خدا بود (:! وقتی توی آیه گفت سختی ها و راحتی ها یاد شب هایی افتادم که داشتم خودسازی میکردم یاد شب هایی افتادم که غرق گناه بودم یاد شب هایی افتادم که با ابراهیم حرف میزدم یاد محمد و خواستگاریش تا عقد افتادم واقعا همه چیز از طرف خدا آزمایش بود 🍃 نویسنده ✍|