🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هشتاد و دو - هانیه : خانوم های زیادی اومدن و رفتن وقتی هم ریحانه و میدیدن میگفتن التماس دعا جالب بود ریحانه میگفت چون سیده شجرنامه اش برمیگرده به امام حسین یعنی سید حسینی برای همون بهش میگن التماس دعا چیز جالب تر این بود که به ریحانه گفتم : من هم توی جشن هاتون بودم هم توی غم هاتون. . . اگه عیدی چیزی باشه شما جشن میگیرید زنگ میزنید به اقوام شیرینی پخش میکنید برعکس اگه محرم مثلا باشه عزاداری میکنید همه جا پارچه سیاه میزنید چرا اینطوریه خب؟ ریحانه گفت: خب نداره ببین هرچیزی جای خودش خوشحالی و جشن جای خودش غم و عزاداری هم جای خودش.... مثلا اگه بفهمی که داری مامان میشی یا مثلا بفهمی یکی از عزیز ترین هات داره عروسی میکنه خب مسلما خوشحال میشی زنگ میزنی و تبریک میگیری یا حتی برای بچه ات جشن میگیری و اما اگه یکی از عزیز ترین هات که حالا خدا نکنه اما اگه مثلا بمیره مسلما خیلی ناراحت میشی مجلس ختم برایش میگیری و عزاداری میکنه مجالس مذهبی هم همینطوره .. چون ائمه عزیز ترین افراد زندگی ما هستن وقتی ولادت پیدا میکنند خوشحال میشیم وقتی شهادت پیدا میکنند ناراحت... اگه میبینی برای امام حسین اینطوری عزاداری میکنن چون به شدت در غربت و مظلومیت به بدترین شکل شهید شدن همه انسان ها فطرتا مدافع مظلوم هستند و وقتی داستان کربلا و میشنود خونشون به جوش میاد و خیلی ناراحت میشوند بعد از حرف های ریحانه به این نتیجه رسیدم که واقعا راست میگه دین حد تعادل میخواد شادی جای خودش غم جای خودش ... خانوم های زیادی اومدن روضه و موقع برگشت دائم ریحانه بغل میکردن و تسلیت میگفتن به ریحانه گفتم چرا بهت تسلیت میگن؟ گفت من و داداشم چون سید هستیم یعنی جد ما امام حسین هست برای همون چون نسبت داریم به من هم تسلیت میگن - عجب! شب که محمد برگشت یک ساعت در خانه بستیم نماز خواندیم شام خوردیم بعد دوباره در خانه باز کردیم اینبار خانوم ها با آقایون میومدن ریحانه صبح گفته بود که آقایون شب ها می‌آیند هیئت تا همه از سرکار برگردن و محمد باشه و پذیرایی بکنه دوست های محمد اومدن کمک و برای آقایون چایی و خرما میبردن من و ریحانه هم از خانوم ها پذیرایی میکردیم روضه گذاشتن و سینه زدن اخر مجلس هم برای بابای شهید محمد فاتحه خواندن... آخـر شب خانه تمیز کردیم برای فردا مامان سید و ریحانه از خستگی زیاد رفتن خوابیدن اما محمد همچنان ساکت روی مبل نشسته بود بهش خسته نباشید گفتم و پرسیدم: نمیخوابی؟ گفت نذر کرده به نیت پدرش امشب چندتا جز قرآن بخوانه برای همین تا نماز صبح بیداره ---- همین روال صبح و شب طی میشد با تفاوت اینکه هر روز تعداد جمعیت بیشتر میشد یک بار بعد از نماز مغرب محمد گفت با حاج مرتضی میخواد بره هیئت آخر شب که برگشت سر شانه هایش خاکی بود پرسیدم: محمد خوردی زمین؟ چرا خاکی شدی؟ با لبخند گفت: نه سالمم این ها تربت کربلاست وقتی دید ساکت هستم ادامه داد... این تربت خیلی شفا بخش و خوبه برای همین محرم ها روی لباس هرکسی که خواست تربت میزنن ---- شب شده بود نشسته بودم به این فکـر میکردم که الان ابراهیم کجاست!؟ از محمد پرسیدم به نظرت الان ابراهیم کجاست؟ گفت : کنار مـادر گفتم : از کجا مطمعنی؟ گفت : شهدا وقتی شهید میشوند یعنی حضرت زهرا خریداریشون کرده حالا شهدا خادم های واقعی ائمه هستند! شب های بعد با ریحانه رفتیم هیئت های مختلف و فهمیدم این خاک تربت توی محرم چیز طبیعی هست... بعضی وقت ها توی خیابون ایستگاه های صلواتی مداحی های قشنگی میزاشتن قسمتی از مداحی یادداشت میکردم و بعد داخل خونه دانلود میکردم این پرچم های سیاه همه را به تب وتاب انداخته بود انگار همه عالم باهم توی یک روز به قول ریحانه عزیز از دست دادن این واقعا معجزه بود نویسنده ✍|