|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
.. 🌙🕊.. غروب ماه رمضان بود ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوال پرسی یک قابلمه از من گرفت و داخل کله‌پزی رفت به دنبالش آمدم و گفتم : ابرام‌جون کله‌پاچه برای افطاری؟! عجب حالی میده .. گفت : راست میگی، ولی برای من نیست یک دست کامل کله‌پاچه و چند تا نان سنگک گرفت وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد با خودم گفتم : لابد چند تا رفیق جمع شدند و با هم افطاری می‌خورند از اینکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم فردای‌آن روز ایرج آمده بود دنبال‌ابراهیم از او پرسیدم: دیروز کجا رفتید!؟ که‌ابراهیم برگشت هنوز افطار نکرده بود گفت : پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم و کله‌پاچه را به آنها دادیم چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند ابراهیم را کامل می‌شناختند آنها خانواده‌ای بسیار مستحق بودند بعد هم ابراهیم را به خانه رساندم .. 🌙🕊 ..