✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «
#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۰۳-۱۰۲
🔻قسمت : ۶۰
همرزم شهید: حسن پور محمدی
عملیات نصر۴، در منطقه ی کردستان
عراق بود.
هوا کم کم داشت تاریک
می شد. تانک های دشمن، بچه ها را زیر
گلوله ی مستقیم گرفته بودند.
همه دچار مشکل شده بودند وراه بسته بود.
چند ماشین نیرو به خط فرستاده بودند
تا به گردان برادر مکی آبادی ملحق شوند
و جلوی پاتک دشمن را بگیرند.
حاج قاسم،
من و حسین را صدا زد.
دستور داد یک ماشین لند کروز و بیسیم به ما دادند.
گفت «برین سمت خط، اوضاع را
بررسی کنید و کمبود ها را بپرسین».
از حاج قاسم خداحافظی کردیم،
سوار ماشین شدیم و به سمت خط
راه افتادیم.
وضع خیلی بدی بود.
نیروهای بسیجی را که زخمی یا
شهید شده بودند، پشت وانت ها
سوار کرده بودند و به عقب برمی گرداندند.
چند نیروی سالم هم کنار جاده
نشسته بودند. راه، خیلی شلوغ بود.
چند ماشین، راه را مسدود کرده بودند.
با کمک حسین، ماشین ها را جابجا
کردیم. راه باز شد. نیروهای باقی
مانده را سوار ماسین کردیم و به
طرف خط راه افتادیم.
هوا کاملا تاریک شده بود.
دشمن با تمام قوا
و با آتش توپخانه، کاتیوشا، مینی
کاتیوشا و مسلسل های قوی،
روی سر بچه ها آتش می ریخت.
با هر زحمتی بود، خود و نیروها
را به برادر مکی آبادی رساندیم.
اقای مکی آبادی، همین که ما را
در آن وضعیت کمبود نیرو دید،
خیلی خوشحال شد. از ماشین
پیاده شدیم.
سلام و احوال پرسی
کردیم. اوضاع خط را پرسیدیم.
برادر مکی آبادی، کمبود ها را گفت.
ده دقیقه ای گذشت. اقای مکی آبادی
گفت «یادم رفت بهتون بگم؛ حاج قاسم، مرتب از شما می پرسید.
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯