‌✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۱۰۷-۱۰۸ 🔻ادامه قسمت : ۶۲ مسئول واحد، آقای حسین یوسف‌الهی، و جانشین واحد، آقای محمد رضای کاظمی بود. حسین بادپا، کنار محمدرضا بود. سنگر بعدی، حدود ۳۰۰ متر با این سنگر فاصله داشت. بین این سنگر ها، یعنی از این نهر تا نهر بعدی، درخت نخل، نیزارهای بسیار بلند، چولان و ... بود. سنگر ما، در کنار آخرین نهر بود. تنها راه ارتباطی‌مان، یک تلفن قورباغه‌ای بود که سیم آن، بیشتر اوقات، به علت خمپاره هایی که عراقی ها می‌زدند، یا بالا آمدن آب، یا برخورد پای گراز قطع بود. یک روز، تلفن ما قطع شده بود. حسین با یک تلفن سیار، از نهر علیشیر به بعد، سیم ها را وارسی می‌کرد تا جای قطع سیم‌ را پیدا کند و ارتباط بین قرارگاه و سنگرها، زودتر برقرار شود. وقتی به سنگر ما رسید، شب شده بود. غروب که می‌شد، تاریکی هوا و گرازهایی که لابه‌لای نیزارها بودند، بر وحشت محیط می‌افزود. حسین می‌ترسید این راه را برگردد. به من گفت «محمد، تلفن رو بردار، به محمدرضا زنگ بزن، بگو من امشب اینجا می‌مونم.» گفتم «حسین، بهتره خودت زنگ بزنی.» یکی دیگر از بچّه ها که آنجا بود، گفت «من زنگ میزنم.» تلفن را برداشت و زنگ زد. محمدرضا کاظمی گفت: نه حسین باید امشب برگرده. ادامه دارد… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯