✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: سوم 🔸صفحه: ۱۱۸-۱۱۹-۱۲۰ 🔻قسمت: ۶۵ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری من و حسین، دوستان زمان جنگ بودیم. من اصفهانی بودم؛ حسین، رفسنجانی. قبل از جنگ، همدیگر را نمی شناختیم کم کم در منطقه، ارتباط مان بیشتر شد. همدیگر را می دیدیم . دیگر مثل دوتا برادر شده بودیم. حسین، جوان شانزده ساله ی فعال وبسیار پر جنب و جوشی بود. اصلا خستگی سرش نمی شد. برای هر کاری، چه کوچک و چه بزرگ، احساس مسؤلیت می کرد. برایش فرقی نمی کرد چه کاری باشد. دوست داشت کاری را که بهش محول می شد، به نحو احسن انجام بدهد. غرور نداشت. بعد از غذا خوردن بچه ها، آستین هایش را بالا می زد و ظرف ها را می شست. خیلی زود توی دل بچه ها جا باز می کرد. کسی نبود ازش ناراحت باشد. کم کم به چشم فرماندهان آمد. او را جزء گروه اصلی اطلاعات وشناسایی انتخاب کرده بودند. مسؤل گروه شناسایی، حسین راجی بود. آقای حسین یوسف الهی هم جانشین ایشان بود. کار این واحد، بسیار حساس بود. آقای راجی و دیگر مسؤلان این واحد، برایشان خیلی مهم بود افرادی که برای این واحد انتخاب می شوند، احساس مسؤلیت کنند. از بین همین بچه های شناسایی واطلاعات، یک تیم زبده و تخصصی تر انتخاب کردند. حسین، یکی از اعضای این تیم بود. از کارهای این تیم، میله بانی بود؛ کاری بسیار حساس و دقیق. کار میله بان ها این بود که با میله ای که با درجات مختلف تقسیم شده و به عنوان شاخص داخل آب اروند گذاشته بودند، بیست وچهار ساعته جزر و مد آب را اندازه گیری کنند و هریک ربع، گزارش آن را در لیست تعیین شده بنویسند. هر چهار ساعت یک بار، نوبت میله بان ها عوض می شد. اهمیت این کار، این بود که می بایست زمان عبور غواص ها از اروند، طوری تنظیم می شد که با زمان جزر آب تلاقی نکند؛ چون در آن صورت، فشارآب، همه ی غواص ها را به دریا می برد. از طرفی، در زمان مد، چون آب خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد موجب می شد که دو نیروی رودخانه و مد دریا، مقابل هم قرار بگیرند. برای همین آب حالت راکد پیدا می کرد. این زمان، برای عبور از اروند، بسیار مناسب بود. اما این که این اتفاق، هرشب چه ساعتی رخ می دهد و چقدر طول می کشد، می بایست محاسبه وپیش بینی می شد. حسین، خیلی سرگرم شده بود. زمانی که نوبتش را تحویل می داد، از خستگی زیاد می خوابید. من جزء بچه های تخریب بودم. نمی توانستم زود به زود بهش سر بزنم. کمتر از قبل، همدیگر را می دیدیم. هر وقت که پیش می آمد ده دقیقه ای حسین رامی دیدم. بهش می گفتم «میله بان، دیگه مارو فراموش کرده ای؟! تحویل نمی گیری! بیا خودم، یه میله بهت می دم...» می خندید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯