#متن_خاطره🌷
معاونش بودم. برعکس من،خانواده اش در منطقه نبودند.
می خواستم با خودم ببرمش خانه .
گفتم «حاجی خونه ام نزدیک مقر تیپه. افتخار بدید یه امشب رو در خدمت تون باشیم.»
راضی نمی شد، انقدر اصرار کردم تا بالاخره قبول کرد.
بعد از شام، برایش جا انداختم، یک تشک و پتوی نرم. نخوابید
رفت کنار اتاق و یه پتوی نازکی که آن جا پهن بود اشاره کرد و گفت«من این جا می خوابم»
گفتم:حاجی چرا اونجا؟براتون جا انداختم!
گفت:همین خوبه! راحتم
گفتم:این جوری که خیلی بد میشه نمی تونید راحت بخوابید.»
راضی نشد.
گفت:ما مرد مبارزه ایم، نه مرد راحتی و آسایش !عادت کنیم به تن پروری دیگه حریف
خودمون نمی شیم.؛»
راوی:محمد علی هیهات
منبع:خاطرات شگفت، سعید عاکف، انتشارات ملک اعظم، ص ۷۹
#شهید_محمد_باقر_رادمرد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯