🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس4⃣
(زهرا و علی)
حس و حال خوبی داشتم. احساس میکردم امام زمان تو کشور غریب هوامو داره.
یه مدت میدیدم علی اقا مرکز نمیاد.
دوست داشتم بدونم چرا نیستش.اما عهدی که با خودم بسته بودم رو نمیتونستم بشکنم.
چند روزی گذشت تا این که همون دختر لبنانی اومد از یکی از پسرهای هم اتاقی علی پرسید که اقای ....چند روزی نیستن؟کجا هستند؟
اون هم گفت که علی رفته ایران .یک ماهی اونجا هست و بعد برمی گرده .
اتفاقا فرصت خوبی بود .بدون استرس توی مرکز فعالیت میکردم.اگرچه جای خالی او خیلی واضح احساس میشد.
اما ندیدنش به حالِ من کمک میکرد که حواسم شش دانگ متوجه خودم باشه.
در این یک ماه فرشته خانم بخشی از کلاس بچه ها رو به عهده من گذاشته بود.
شاید از یک ماه گذشته بود .یه روز سر کلاس داشتم با بچه ها قرآن تمرین می کردیم که در کلاس زده شد و بعدش هم علی آقا وارد شدند.
نمیدونم چرا دست و پامو گم کردم. اون هم کم از من نداشت.
جلو رفتم و گفتم:ببخشید کلاس شما رو من اشغال کردم. با اجازه
به سمت بچه ها رفتم و خداحافظی کردم .دم در ایستاده بود و سرش پایین بود
گفت :ببخشید چند لحظه ...میخواستم بابت این چند وقت که بچه ها رو تنها نذاشتید تشکر کنم. و ازتون بخوام اگر دوست دارید و موقعیت دارید یکی از کلاس ها رو شما بردارید.
فعالیت فوق برنامه بود.نمیدونستم باید چی بگم
چند لحظه هنگ کرده بودم .خودش هم متوجه شد و گفت :میتونید فکر کنید اصراری نیست.
از اونجا رفت و من با این فکر که باید چیکار کنم ؟اتفاقا دوست داشتم با بچه ها کار کنم .بعضی از بچه ها زبانشون خوب نبود.ترجیح میدادم باهاشون زبان کار کنم و در خلالش یه چیزهایی بگم مثل داستان و...
تصمیم گرفتم که اونجا فعالیت کنم.
یه روز حاج اقا بعد از جلسه و کلاس صدام زد .رفتم پیشش متوجه نبودم که علی اقا اون طرف سالن مشغول هستند.
حاج آقا گفتند: یه سوالی خدمتتون داشتم و اون این که شما ان شاء الله قصد ازدواج دارید؟
از سوالی که پرسید خیلی خجالت کشیدم.
سرمو پایین انداختم.
حاج آقا تا حالمو دید گفت:حقیقتش اینه که یکی از برادران این جا قصدشون خیر هست و میخواستند من واسطه بشم و در این باره صحبت کنم؟
نمیدونستم باید چی بگم .
وقتی پرسیدم کی هستند؟گفتند آقای ...
ایشون رو دیده بودم .اما یک درصد هم به عنوان همسر نمیتونستم بهش فکر کنم .
همون موقع بود که با صدای شکستن چیزی
هر دونفرمون برگشتیم. علی آقا رو چهارپایه ایستاده بودن و داشتن لامپ های مرکز رو عوض میکردن. انگار لامپ از دستش افتاده بود و هزار تیکه شده بود.
حاج آقا گفتند :
_چی شده علی آقا ؟
اونهم گفت :
چیزی نیست لامپ از دستم افتاده
خلاصه اینکه مجبور شد دوباره بره لامپ جدید بیاره.
آخه اون جا هرکسی فی سبیل الله خودش کارهای مرکز رو انجام میداد.یه جور خدمت .
نمیدونم تو صورت ایشون چی دیدم که دلم به حالش سوخت.
یه جور غصه. یا مظلومیت خاص
به حاج آقا گفتم که نظرم در مورد اون شخص منفی هست.
بابا تصمیم گرفته بود که تعطیلاتمون رو بریم ایران .بعد ازدوسال میخواستم کشورم رو ببینم.
به مرکز رفتم و با بچه ها خداحافظی کردم.
کلاس رو به ایشون سپردم .فقط یادمه وقتی میخواستم برم ،پرسیدند:
کی برمیگردید؟... تعجب کردم بعد
یه کم مکث کرد و گفت: برای کلاس میخواستم بدونم.
خودمم نمیدونستم که چند وقت قراره بمونیم.
گفتم نمیدونم .
اون هم گفت :ایران خوش بگذره اگر مشهد رفتید و حرم امام رضا برای من هم دعا کنید.تو اون سفر قسمت نشد برم .
برام عجیب بود چطور ایران رفته ولی نتونسته بود مشهد بره .
با همه خداحافظی کردیم و راهی ایران شدیم.برای اولین بار بعد از دوسال میخواستم ایران رو ببینم .
حس وحال من خاص بود.
یادمه وقتی توی اتوبوس بودیم که از هواپیما وارد فرودگاه بشیم.
چند نفر ایرانی خیلی غر میزدند و راجع به تاخیر در پرواز و برنامه ها سپاه رو مقصر میدونستن.
حالم بد شد .تحمل نکردم و بهشون گفتم:
دارید تو کشورتون با امنیت تمام زندگی میکنید اون هم به خاطر همین سپاهی هست که اینقدر ازش بد میگید. اگر اونها نبودند امنیت نداشتید.
ایرانی ها قدر داشته های خودشون رو نمی دونند. وقتی متوجه میشن که از خاک کشورشون دور میشن و اسیر غربت میشن
اون زمان رسیدن من به ایران حکم رسیدن یه تشنه به یه رود پر آب رو داشت.برای خیلی از مسلمون های خارج نشین، ایران حکم بهشت رو داره .مخصوصا بچه های حزب الله
عشقشون زندگی کردن تو سرزمینی هست که سیدعلی خامنه ای اونجاست.
اونجا میگن امام سیدعلی خامنه ای.
میدونیدخیلی از ادمهای مرکز ،آدمهای مخلص و مومن با تحقیق وشناخت اسلام رو پذیرفتنـ واسه همین ایمانشون بعضا از بعضی از ایرانی های به ظاهر مسلمون بیشتر هست.
💠ارسالی یه دوست خوب 💠
🔁ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃